زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم من این وسط چی کار می کنم؟وسط این همه آدم که خیلی هاشون رو که می شناسم وضعشون خوبه و دردی ندارن.دردشون با نوشتن خوب میشه.من این وسط چی کار می کنم خدایا؟؟؟
دلم می خواد جایی باشم که داد بزنم.اونقدر که خسته شم و بیفتم روی زانوهام و سرمو بگیرم تو دستم.خدایا !!! گریه هم نمی تونم بکنم.هیچ وقت نمی تونم حتی به خودم هم منظورمو بفهمونم...
هنوز اونقدر ... و اونقدر از دستش دلگیرم که نمی دونم ...
حوصله ندارم برم کلاس.تنها جمله ای که الان برم سر کلاس و بگه بنویس می تونم بگم اینه که je suis enerve.vous comprenez?
احتمالا اینم بنویسم اونقدر غلط املایی دارم که مثه همیشه افتضاح میشه ...
چی کم میشد ازش؟کاش می فهمیدم..........................................





وای باران،باران!!!!
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما....اما.....اما.....

یعنی دیروز اونقدر دویدیم که تموم بدنم کوفته است الان
یعنی رسما از ساعت ۴ تا ۸ مثه یه سری توپ ندیده افتادیم دنبال توپ و دویدیم و دویدیم و دویدیم و دویدیم و ... تا اونقدر که رسما معنی سنگین شدن پا رو فهمیدم.که زورت میاد پات رو از زمین بلند کنی،چه برسه به اینکه توپ شوت بزنی.فقط شانس آوردیم که هنوز استخر تعطیل نشده بود و بعد ۴ ساعت دویدن رفتیم استخر.یه خردخ مسخره بازی و جکوزی و سونا.اگه اون نبود که دیشب خواب به خواب مب شدم یحتمل!!!

اینجا افتتاح شد واسه فرار از دست مامانم و خودم و عوض شدن خودم و اینا
لطفا کسی لینک نده.حوصله ندارم حتی ناراحت این باشم که ممکنه مامانم اینجا رو پیدا کنه

پ.ن. من این سلینجر بدبخت رو تنشو تو گور لرزوندم!!!