زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

مثه شاگرد تنبل های کلاس که خپل و درس نخون و بی انضباط هستن و می خوان خودشون رو بچسبونن به اون شاگرد زرنگه ی قدبلند خوش تیپ٬که نور چشمی معلم ها و هستش و پولداره و همیشه شاگرد اوله و فوتبالش هم توپه...

پ.ن:نوشته ی قبلی اولش فکر کردم خطاب به یه نفر هستش...ولی بعدش دیدم ربط به خیلی ها داره...ولی چیزی که خوش حالم کرد(نه اینکه احساس برتری کنم ها...فقط دوست داشتم)تو بودی که بازم اومده بودی و گفته بودی از دستت ناراحت نباشم اگه با تو ام...خیلی خیلی ممنون :) هرچند مخاطب اون نوشته تو نبودی :)

بد خورد تو ذوقم....تو که می دونستی من تو چه حالیم....حداقل اون موقع،که دیشبش تازه یه ذره ذوق کرده بودم و امیدوار شده بودم،نمی زدی تو ذوقم :(
بد حالم رو گرفتی :(

و آن هنگام که شوهر خواهر ما بر آن شد بزنه اون ور و آب و راهی بلاد کفر شه٬معجزه ای به وقوع پیوسته بود...زیرا بعد آن هم خواهرم بعد دو ماه رفت و مامانم شد وکیل آن دو...حالا هر وقت که کم میاریم٬حساب شوهر خواهرم میشه صندوق ذخیره ی ارضی و مامانم هم میشه احمدی نژاد :دی ای خالی می کنه این حساب رو...ای خالی می کنه :))

مریم جان شما سعی کن نیای تهران٬چون مامان می گفت از اونجا که پول های حسابتون خالی شده٬قسط این سری رو نمی دونند چه جوری بدند و یحتمل نمی دند و طبعا تو هم میری تحت پیگرد قانونی :دی اگه بیای ایران یا همونجا دستگیر میشی یا ممنوع الخروج :))
اکیدا توصیه میشه حالا که نمی تونی بیای ایران٬واسه کلاس کار خودت رو به عنوان یه عامل خود فروخته جا بزنی و بری توی این شبکه ها٬یه ذره علیه ایران توطئه کنی و بگی پس فردا میام ایران رو فتح می کنم و این صوبتا :دی تا ببینیم بلکه این وضع ما خوب شد :))

بعد کلی...
آرش بهم زنگ زد...شایدم من بهش زنگ زدم...۳۳ سالشه٬ولی اصلا حس نمی کنم که ازم بزرگتره که باهاش ناراحت باشم موقع حرف زدن...میگه شنیدم درس نمی خونی و سر کار نمیری.می خندم میگم خوب اینکه عادیه...یه جوابی میده که هم خوشم میاد و هم خجالت میکشم.میگه: عادیه٬ولی نه واسه کسی که دوست منه... راست میگه...هر وقت همو می بینیم یا حرف می زنیم٬همش میگه انقد وقتتو تلف نکن و نذار بیخوی پای این و اون...بشین مثه آدم یا درس بخون یا کار یاد بگیر...

صبح مامان می پرسه غذا چی بذارم؟دیگه سیب زمینی هم نداریم.گوشت و مرغ و سیب زمینی که نداریم هیچ٬پول هم نداریم بخریم :))
منم به خاطر همین کلاس نرفتم...شهریه کلاس ۵۰ تومن بود که می خواستم برم از حسابم بردارم و برم ثبت نام...ولی گفتم شاید یهو لازم شه...ایشالا ترم بعد :)

موبایلم هم طبق معمول سنوات گذشته داره قطع میشه :)) من هیچ وقت مثه آدم نتونستم موبایل داری کنم :دی قض ماه پیش با قبض این ماه شد ۱۲۰ تومن :-" به شما چه با کی حرف زدم :))

یه موضوعی که دلم می خواست بگم و اون موقع نگفتم که عصبانی بودم...یعنی اون موقع نگفتم که خودم شک نکنم بهش اعتقاد دارم...اینه که آدمبعد از ازدواج وقتی حتی به ذهنش خطور می کنه که بچه دار بشم...باید باید باید اولین فکری که بکنه اینه که ممکنه بچه اش اونی نشه که اون می خواد...شاید شعار باشه٬ولی خودم می خوام به خودم اینو بفهمونم...بکنم تو مخم که از بچه ام انتظار الکی نداشته باشم :|

نمی دونم امروز چرا یهو یاد اون اوایل که کامپیوتر داشتیم افتادم...سال ۷۵ که مریم کنکور قبول شد...تا صبح روشن گذاشته بودن که ببینند چیزیش مشکل داره یا نه...توی تاریکی شب با چه شوق و ذوقی زل زده بودم به صفحه ی سیاه و سفید  DOS ... یاد بازی هام افتادم.DOOM...WOLF...یاد اون برنامه ی بنر ساز که تازه دوزاریم افتاده چرا اسمش بنر بود و نمونه ی لغتش BANNER بود :))

ای شیطونه میگه سر قضیه ی ۵ شنبه و برف و اس ام اس و اینا یه داد و قالی راه بندازم ها :))