زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

شاید تنها فکری که این روزها کمی (فقط کمی) حالم را بهتر می کند این باشد که چیزی که او حاضر است برایش خیلی چیزها را بدهد تا فقط چند دقیقه به دست بیاوردش.............هست!

دیده ای؟
گاه تمام انرژی ات...تمام زندگی ات...تمام عشق و محبتت را می گذاری در طبق
می دهی دست آنی که تاب آشفتگی ش را نداری.
دیده ای؟
آنقدر پریشان است آن دوست داشتنی که اینهمه حضور را از تو نمی بیند!
دیده ای؟
هی می خواهی داد بزنی و بگویی من هستم!
به من اعتماد کن!
من کمک حالت می شوم!
اما او فقط پریشان است...پریشان...
دیده ای؟؟
آخ که چه حس بیهودگی ای دست می دهد به آدم!
...


نویسنده : مرمر ...
نمی دونم چرا نوشتمش اینجا...شاید چون حرف دل بود و نشستش سر جاش...

چه روز خوبی بود امروز :) چقدر خوشحال بودم که هی می خندی :)

انگار که یکی بیاد و هی در بزنه و تا در رو باز می کنی می بینی هیچ کس نیست...ولی هرچقدر هم که تند بدوه حتی اگه نتونی سر کوچه پیچیدنش رو ببینی...بازم بوی عطرش هست...

نمی دونم چراها....ولی خودم می دونستم باید قبلش te بیارم...خودم می دونستم که اون فعل ها se lever , se cocher هستش...
خودم می دونستم که باید اونجا passe compose بیارم...
می دونم که امتحان کنترلمون بود....ولی خوب حوصله نداشتم درستش کنم...شانس آوردم معلممون اون روز خوش اخلاق بود و به دیکنه ی کلا غلط من نمره ی 83 داد...

jou de role هم گند زدم...گفته بودم که وقتی بلد نیستی و هم گروهیت هم بلد نیست باید بخندونی...این دفعه شانس گند من و سر امتحان کنترل oral استادمون شد هم گروه من...بازم شانس آوردم که خوش اخلاق بود...اونقدر تته پته کردم که نگو...

-Si on veux on peut...n'est-ce pas?
-Je sais....mais.........