زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

دیشب تا صبح نخوابیدم.نمی دونم نخواستم یا خوابم نمی برد...دم اذان صبح نمازم رو خوندم.یعنی گذاشتم صفور بخونه و بره بخوابه،بعدش من پا شدم.تا شروع کردم گریه ام گرفت...نمی دونم چرا...انگار باز اشک دونم پر شده باشه...بعدش هم خم شدم روی زمین و عرررررررررررررررر زدم...از هرکی باهاش بد اخلاقی کردم معذرت می خوام...

عوض میشم...قول میدم...

اون نیست...اون یکی باهام حرف نمی زنه بیخودی...تو می خوای تنها باشی...تو میری...باید تجربه ی جالبی باشه...

یهو دلم خواست بشمرم...

2 سال و 1ماه و 12 روز... از 22 جون 2005 می گذره...

2 تا درس 4 واحدیم رو پاس کردم.ریاضی 2 شدم 12 و آمار 1 شدم 15/5
مامان می گفت باید جشن بگیری که نمره ات خوب شده.جدی می گفت.هیچ وقت تا حالا نمره ام 12 به بالا نشده بود.یه درس 4 واحدی دیگه هم دارم که هنوز نمره اش نیومده...
خوشحالم که نیفتادم...یا بهتر بگم اگه میفتادم خیلی ناراحت می دم...به کل از خودم قطع امید می کردم...

معلم فرانسه مون باهام لج کرده...اخلاقش گنده و منم چند بار سر کلاسش بهش تیکه انداختم...عادت بدی شده.قبلا کنار اومدن و تحمل کردن آدما برام خیلی راحت تر بود.الان کسی که ازش خوشم نیاد جلوش جبهه می گیرم...توی وضعیت کلاسی تا جلسه ی هفتم، همه ی موارد رو بهم ضعیف داد.مطمئن بودم از خیلیا بهترم.ولی من معلم نیستم و اون هست...

احتمالا برای معافیت سربازیم باید 2 ماه آموزش رو برم.سعی می کنم همین امسال معافیتم رو بگیرم.یه دو ماه از دستم راحتید امسال...

یکی از تاثیر گذارترین جمله های زندگیم رو تو مترو دیدم...کسی که نمی داند به کجا می رود به جایی نخواهد رسید...باید فکر کنم...باید خیلی فکر کنم...

و ممنونم از تو...به خاطر همه ی وقتایی که گذاشتی که درس بخونم...وقتایی که هیچ کس سراغمو نمی گرفت بهم زنگ می زدی...می خواستی که خودمو پیدا کنم...پیدا می کنم...قول میدم...

دلم می خواد بنویسم.صفحه رو باز کردم جلوم و نیم ساعته دارم فکر می کنم...ولی هیچی به ذهنم نمیاد...
2 حالت داره.یا هیچ اتفاقی واسه ام نیفتاده...یا اون اتفاقه اونقد شوکش شدید بوده که ذهنم دیگه به درد نمی خوره...قبلش به درد می خورد؟

اوخ ببخشید...کلاس های امروز رو یادم رفت...باید تمرین کنم...