زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

یکی بیاید مرا از دست این خط کش های لعنتی رها کند.نه اصلا.یکی بیاید دست من یک خط کش لعنتی بدهد...که بفهمم عمق دوست داشتن هایم را...
یکی بیاید بعد سال ها دست روی این قلب بی تاب بگذارد تا آرام بگیرد.نه اصلا.یکی بیاید دستش رو بگذارد تا این قلب، بفهمد که تا همین حالا یخ بسته بوده...

وقتی آدم حس می کنه دونه دونه نزدیکانش ازش دور میشن خیلی سخته...نه اینکه بگی بی بهونه،حتی اگه محکم ترین دلیل ها هم باشه سخته...مخصوصا وقتی تو تحمل دوری اونا رو نداشته باشی و اونا خیلی راحت بذارن و برن...مخصوصا وقتی...وقتی دور میشن می ببینی یه تیکه از زندگیت بودن...از روحت...مخصوصا وقتی تعداد اونا کمتر از انگشت های یه دست باشه و رفتن هر کدوم میشه کنده شدن یه تیکه ی خیلی بزرگ از روحت...
سرم درد می کنه...گر گرفتم...یکی بیاد منو آروم کنه....

پ.ن: ببخشید اینو ... باور کنید آدم بعضی وقتا کم میاره...

اگه از روابط اجتماعی ضعیف من و مشکل پسندیم !!! بگذریم،بعضی وقتا میگم که چی بشه؟
اونشب داشتم برمی گشتم تهران.با اتوبوس.تنها بودم.چندتا پسر توی اتوبوس بودن که همشون دانشجو بودن.من ردیف یکی مونده به آخر بودم و اونام همشون بعد کلی جابه جا شدن اومدن نشستن ردیف بغل من و پشت سرم.حوصله ام نمیاد الکی واسه ی یه شب تا صبح و واسه اینکه حوصله ام سر نره با یکی دوست بشم...که چی بشه؟ آخرشم خیلی بخوای بگی که از طرف خوشت اومده یه شماره می گیری و دیگه هم سراغ طرف رو نمی گیری...
کلا من خیلی به قیافه اعتقاد دارم...یعنی فکر می کنم یه قیافه با یه پلت فرم خاص،پشتش یه اخلاق خاصی هم هست...و خیلی وقتا هم پی بردم به درستی این موضوع...حتی فکر می کنم این اخلاقه که باعث میشه قیافه ی طرف تغییر کنه.انگار که یه سری اخلاق ها خودشون به یه قیافه ای در میارن.یه سری دیگه یه قیافه ی دیگه.و همین جور واسه ی هر اخلاقی یه قیافه تعریف میشه.بعدش می تونی از روی قیافه ی افراد بفهمی تا حدودی اخلاقشون چه جوریه...

نتیجه گیری ندارد!

خوب...می تونست افتضاح تر از این هم باشه...
جمعه شب داشتم با خودم فکر میکردم.یادم نیست موقع خواب بود یا وقت دیگه.که مگه مامان بزرگ و بابا بزرگ مادریم(متی و باشاپور) چقدر دیگه زنده می مونن.اگه زبونم لال یه روز بمیرن چقدر دلم براشون تنگ میشه.چقدر حسرت می خورم که می تونستم باهاشون باشم و نبودم...و فردا صبحش تلفن زنگ زد.ساعت 7 صبح.مامانم صبح رفته بود پیاده روی.پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ پدریم بودیم شب.مامان بزرگ گوشی رو برداشت.داداشش بود.گفته بود گوشی رو بده نصرا.. .بابابزرگ گوشی رو از دست مامان بزرگ که با صدای مضطرب می پرسید که چی شده گرفت.و صدای بابا بزرگ هم لرزید.و من از زیر پتو نیومدم بیرون.مطمئن بودم اونی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاده.ولی بابابزرگ گفت حال هوشنگ بده.مامان بزرگ و باشاپور و کیومرث و هوشنگ خواهر برادرن.یعنی مامان بابای من دختر دایی پسر عمه هستن.و حال همه بد شد.کل محله ی پیر...که همه با هم فامیلند...3 تا برادر که کنار هم زندگی می کردن.و یکی شون دیگه نبود...و مامان بزرگ سر خودش رو به دیوار می کوبید از رفتن برادرش.و باشاپور که همه ی این برادر ها و خواهر ها رو که حالا دیگه فقط 4 تاشون موندن مثل پدر بزرگ کرده بود و گریه می کرد.از 12 سالگی خرج خونه رو می داد.عمه گل اندخت...عمه لیلا...و حالام عمو هوشنگ...عمو ابراهیم هم بهش تگفته بودن.گفتن یه سکته کرده.گفته بودن حالش خیلی بده و دکترها جواب کردن.اومد از تهران.مطمئنا توی راه امیدوار بود...فکر کنم مطمئن بود که حال عمو هوشنگ خوب میشه.به خاطر همین وقتی جلوی خونه پارچه های سیاه رو دید حتی گریه اش نیومد...ماتش برده بود ... و بعد زد تو سر خودش...
و عمو جمال...عموی خودم...دامادش بود.شوهر دختر عمو هوشنگ...دختری که حدود 10 سال پیش فوت کرده بود... و عمو هوشنگ حداقل به خاطر 2تا نوه ی دخترش سعی می کرد عمو رو کمک کنه.و حتی برای عموم یه زن دیگه گرفتن.و بغل هم زندگی می کردم.2 تا ساختمون چسبیده به هم...و پسر عموم از زن جدیدش رو دوست داشتن.... عموم هنوز زن عموم رو دوست داره.دیروز با عمو بودیم.دیدم هنوز تابلوهای تسلیت زن عمو اونجاست...و عمو باز شکست...و من گریه ی خیلی ها رو دیدم...
من اما گریه نکردم جلوی بقیه...بدم میاد از نوحه خوانی.عمو وصیت کرده بود که برای من سیاه نپوشید.همونجور که خودش برای دخترش سیاه نپوشیده بود...گفته بود برای من گریه نکنید.همونطور که وقتی بچه ای به دنیا میاد براش گریه نمی کیند...گفته بود برام مراسم هفتم و چهلم نگیرید...پولش رو به خیریه بدید... و بگید بالای منبر و توی مسجد بگن که من همه رو حلال کردم.اگه کسی هم از من بدی دیده منو حلال کنه...
هزار تا حرف دیگه است که بعدا میگم کاش اینارو هم می نوشتم...ولی...
ولی خندوندم...هم تک دخترش رو کاری کردم که خندید...هم مامان بزرگ رو...هما زن عمو رو جرات نکردم بهش نزدیک بشم حتی...فقط دیروز برای خداحافظی رفتم پیشش.و بهم گفت که عمو خیلی دوستت داشت.و من باز جلوی خودمو گرفتم و گریه نکردم...دلم می خواست بغلش کنم...همین ماه پیش بود که وقتی از خونه شون بر می گشتیم من چیزیم رو جا گداشتم و برگشتم و زن عمو روسری سرش نبود و با خنده گفت اشکالی نداره مادر و منم خندیدم و گفتم شما هم عین مادر و مادر بزرگ خودم...و زن عمو خسته و شکسته جلوی من نشسته بود و چقدر دلم می خواست بغلش کنم و فقط پاشدم و زیر لب یه چیزایی که خودمم نفهمیدم چیه گفتم و بلند شدم...
و مطمئنم اونقدر من نرفتم به قبرستون و غافل موندم که مرگ با همه ی بزرگی و هیبتش اومد...و من اونجا بودم وقتی عمو رو گذاشتن زیر خاک.و یکی گفت که از اینجا پایین تر دیگه چیزی نمیره...و خاک هایی که روی عمو می ریختن...یه مشت...دو مشت........تا اونجا که دیگه عمو معلوم نبود و خاک اومد با لا و بالا تا من تمام اون موجوداتی رو دیدم که وظیفه شون ذره ذره کردن تمام آدم های این دنیا بود...
و بعد گریه کردم...رفتم روی یه قبر نشستم و گریه کردم از این همه نا آگاهی خودم...از این همه شک توی وجودم...به اینکه چی درسته و چی نه...و حالا بعد همه ی اون اتفاق ها این یادم میاد...
الهی...ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک...و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک...و ان ادخلتنی النار...اعلنت اهلها...انی احبک...



بعدا نوشت : آهنگ رو عوض کردم...آهنگی بود که تو این چند روز مدام گوش می دادم...و منو یاد خوابی که دیدم میندازه...که هنوزم...و یاد این 2 روز...