زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

رساله ای بس مزخرف من باب مضرات پسر بودن...

اصل موضوع این بود،اصلا موضوع از اینجا شروع شد،که من قید همه ی راحتی های پسر بودن رو زدم.یه بار،نه نزدیک،قدیم تر ها،شاید اون موقع ها که بعد از دبیرستان،طعم تنهایی رو چشیدم.شاید اون موقعی که برای دانشگاه،یه دانشگاه نفرت انگیز و یه رشته ی نفرت انگیزتر قبول شدم.شایدم یه خرده بعدتر.وقتی ماجرای کوه رفتن هامون با بچه ها،شدش دعوا،شدش دعوایی که 2 تا دوست 5 ساله رو از هم جدا کرد و یه جمع 5 نفری رو به هم ریخت.فکر کنم همین موقع ها بود.وقتی اولین بار دلم خواست دختر بودم!
نگید نه...دخترها رو دیده م.راحتند با همدیگه...ممکنه بعضی وقت ها برای همدیگه کلاس بذارن.ممکنه یکی از آرایشگاهش بگه و اون یکی از عروسی خاله ش که چقدررررر خوب برگزار شد.ولی راحتند با همدیگه.با هم میگن و سر هیچی می خندند.پسرها اما،انگار خندیدن رو یاد نگرفتن...انگار اون وسط حتما باید یکی مسخره بشه تا بقیه بهش بخندن.انگار حتما باید یه جک گفته بشه،که توش کلی کلمه ی کاف دار باشه تا بتونن بخندن.دخترها با همدیگه میرند بیرون.اگه نتونن که جمع بشن،دلیلش نخواستن نیست.نتونستنه.من اما،مدت هاست که نتونستم اون دو تا دوست رو با همدیگه آشتی بدم.این دوست های من نمی فهمند محض با هم بودن یعنی چی.همیشه وقتی که می خواستند همدیگه رو ببینن،یا برنامه استخر می ذاشتن،یا بدنسازی!!!! دیگه بهترین ایده شون در طی سالیان پارک ارم بود.اونم با ناز و اداهای فراووووون.یکی با اون یکی قهر.اون یکی با من قهر.هرکاری هم کردم اخلاقش درست بشه نشد.من دیدم.که دو تا دختری که با همدیگه 1 ساله دوستن،وقتی 1 هفته قهر می کنن و بعدش آشتی،چه جوری همدیگه رو بوس و بغل می کنن.من اما،اگه بدونید واسه دوستی با کسی که اصلا نفهمیدم چرا با من قهر کرده بود چی کشیدم.و خیر سرم تنها کسی بود که من چند شب خونه شون مونده بودم.خیر سرم بهترین دوستم بود توی اون جمع.خیر سرم...
من با هیچ کدوم راحت نیستم...چون محض رضای خدا یکی شون نمی فهمه گریه یعنی چی...یکی شون نمی فهمه گاهی وقت ها که آدم حوصله نداره،نباید ولش کرد،نباید سعی کرد برای خندوندنش،نباید هیچ کار احمقانه ای کرد.فقط باید نشون داد که هستن...بیان بدون اینکه حرفی بزنن.من عاشق اینم که وقتی حالم خوب نیست،یکی باهام بیاد بریم بیرون.بدون هیچ حرفی.ولی هیچ کس نمیاد...هیچ کس نمی فهمه باید بیاد...هیچ کس اون قدر ارزش قائل نیست که بیاد...من اما، آدم لجبازی نیستم.یا کینه ای.یا مغرور.یا ذره ای احترام برای خودم نمی ذارم.وقتی تحملم تموم میشه،بالاخره زنگ میزنم.اول از اون 5 تا شروع میشه.عادی شده برام که هیچ کدوم نتونن که بیان،نخوان که بیان.بعدش،میرسه به همه ی آدم های مزخرف تر.که اون ها هم زیاد نیستن.با همه ی نداشتن یه ذره غرور،هنوز هم حاضر نیستم با بعضی ها که هیچ چیزی نمی فهمن حرفی بزنم.کسی که کل زندگیش دنبال شکمش بوده و یه وجب پایین تر...کلی تعداد انتخاب هام کم شد!!! بازم از بین اونا هم کسی پیدا نمیشه معمولا...آخرش هم باز من می مونم و حوضم...
از کار توی مدرسه خوشم نمیاد...من خیلی سال میشه که آدم هم سن و سالم دور و برم نیست.مامان میگه چرا هرکدوم از دوستات که بخوان برن جایی به تو میگن و تو هم زود قبول می کنی.من اگه قبول نکنم،می پوسم...من...نه برادر همسن خودم دارم...نه دوستی که بشه روش حساب کرد...دیروز...از ساعت 9 صبح به ممد زنگ زدم.زودتر شاید.تا عصری شاید 7 بار بهش زنگ زدم.که چیکار می کنی امروز.می خوام که ببینمت...اون اگه می گفت بیا از همه چی می زدم و می رفتم پیشش،اما از خونه نیومد بیرون.بعدش هم رفت دانشگاه.احتمالا قرار بوده جلسه داشته باشن و نشستن بازی کردن! آخر شب که باز هم بهش زنگ زدم،گفت دارم میرم کاشان...12 ساعت...12 ساعت ازش خواستم که بیاد.می تونست بیاد...کم مونده بود التماس کنم...و تنها لطفی که کرد این بود که 9 شب که بهش زنگ زدم و گفت دارم میرم کاشان،گفتش میخوای زنگ بزنم با هم حرف بزنیم؟گفتم نه.ولی حتی جوری نگفتم که ناراحت بشه...
من می تونم تا خود فردا حرف بزنم...از اینکه چه جوری حتی همین یه ذره آزادیرو واسه خودم جون کندو و به دست آوردم.از اینکه منم وقتی شب ها می رفتم فوتبال و دیر برمی گشتم،تا 4 روز همه شاکی بودن.یه زمانی ساعت 12 که میومدم از فوتبال،بابا می گفت یهو برو صبح بیا دیگه...و بهش میگن خانواده...اینکه یه سری کنار هم بشینن تلویزیون نگاه کنن و چون من از سریال خوشم نمیاد و پیششون نیستم،از جمع خانواده بیرونم...
به قول نادر ابراهیمی...مردم واسه ی حرف مفت زدن،تا دلت بخواد وقت دارن.ولی وقت بازی با بچه هاشون که میشه،همه ناله شون هواست.اینکه همینکه بتونیم خرج خورد و خوراک و مدرسه شون رو بدیم،شاهکار کردیم...اما دیگه گذشته...اون زمانی که از بابام می خواستم باهام کشتی بگیره و می گفت حال ندارم گذشته...از اون زمانی که مامانم ما رو میذاشت پیش مادربزرگم و می رفت هم...اهمیتی نداره چقدر دوستشون دارم و چقدر دوستم دارن،ما خیلی وقته که نمی تونیم به همدیگه نزدیک بشیم...خیلی وقته...

خواهرم با کامپیوتر کار داره.این بچه ی تازه بزرگ شده هم واسه من دیگه شاخ شونه می کشه.خدا آخر عاقبت ما رو به خیر کنه...

خوب اینکه من باید کلی احتیاط به خرج بدم جای خود...ولی از موضوع به این مهمی که نمیشه گدشت که...
یادته وقتی گفتی خواستگار چه شکلی شدم؟ :دی اصلا من این اسم خواستگار که میاد مو به تنم سیخ میشه :)) بسی شانس آورده ام که پسرم و فعلا قرار نیست برام خواستگار بیاد :دی
خلاصه که از اون موقع کلی وقت گذشته...تو با آقای خواستگار کلی حرف زدی...کلی حشره شناسی کردی...کلی شام پیاده اش کردی...آخر سر هم شانس آوردی که بله رو گفتی.چون اگه من می رفتم خواستگاری یکی و بعد اینکه حقوق یک سالم رو خرجش کردم و بهم می گفت نه،یحتمل همون جا چنان عشق خونینی به راه مینداختم که حظ کنی :دی
حالا امشب شب عقده :) نمی دونم...شاید به خاطر همه ی اتفاق هایی برای اطرافیانم افتاده...بدجوری می ترسم...از ازدواج...ولی خوب...باید خوشبخت بشید...من این حرف ها حالیم نیست.اگه خوشبخت نشید خودم میام ...میام...میام به زور خوشبختتون می کنم :دییی
و آقا سین...از اونجایی که بالاخره یکی پیدا شد که غرغرهای این خرس گریزلی رو تحمل کنه،بسیار سپاس گذاریم.اصلا ما از همین جا شما را صمیمانه در آغوش کشیده،آرزوی روزهای کم غُرتری را برایتان خواستاریم.اصلا آقا ماچ.ما خیلی از آشنایی با شما خوشبختیم.امیدواریم این خدمت مقدس رو هرچه زودتر به اتمام رسانده،برید سر خونه زندگی خودتون.ما خیلی آرزوهای دیگری هم داریم که چون بحثش بازه یه کمش رو مطرح می کنیم.ما یک زن می خواهیم.12 تا بچه.با 46 تا مادر خانوم.همینه که هست.زیاده عرضی نیست.لطفا اگه کار خاصی در جهت زن گرفتن انجام داده اید ما را هم در جریان قرار دهید.(اگر بتوانیم به کمک شما زن بگیریم،آنگاه) دوست دار همیشگی شما،مرد 46 مادر خانومه :دی

براتون از صمیم ِصمیم قلب آرزوی زندگی خوب و راحتی رو می کنم.و اینکه تا آخر عمر مراقب همدیگه باشید و هیچ وقت همدیگه رو تنها نذارید :)

نهم آذر ماه هشتاد و شش...