زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

آروم آروم میری توی پیاده رو.حوصله نداری اصلا.حوصله هیچ کی رو.حتی از خدا هم دلت می گیره که چرا اینجوری می کنه همش.قشنگ گیر می کنی :(( بازم هیچی دست خودت نیست.کاش بود

از دور که به خیابون نزدیک میشی انگار که شولوغ ترین خیابون دنیاست.ماشین ها انگار از عمد میرن طرف آدم ها که از روشون رد بشن.با اینکه از دور میای و فقط یه تیکه خیابون رو می بینی،می فهمی چون حالت خوب نیست می تونی همون جوری قدم زنون و آروم و بی حس رد بشی از اون خیابون بزرگ و شولوغ.وقتی می رسی بر خیابون انگار همه دور وایساده بودن تا رد بشی.آروم آروم رد میشی...

 

۲شب پیش: وقتی اس ام اس می زنی نمی دونی واسه چی ۲ شب قبل از دستش ناراحت بودی.اصلا چی گفته بود مگه؟ که همون موقع اس ام اس میاد که خوبم.شب به خیر...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مرمر شنبه 7 مرداد 1385 ساعت 00:36 http://marmarkhanoom.persianblog.com

بابا تو هم که مثه ما پر پری! چمونه ماها؟؟؟:(

دیبا دوشنبه 9 مرداد 1385 ساعت 21:28 http://parastidani.blogsky.com

خبری ازتون نیست

آدم یک کارایی رو دوست نداره اما............
سلینجر کتاب جدیدی ازش ترجمه نشده؟

مرمر سه‌شنبه 10 مرداد 1385 ساعت 19:44 http://marmarkhanoom.persianblog.com

چرا اینقد کم پیدایی؟؟بابا پاتو بردار مارم ببین!:دی

نازلی پنج‌شنبه 12 مرداد 1385 ساعت 13:52

من دارم از دست نوشته های تو دیوونه میشم
خوب بچه جون انقدر مخاطبت رو مجهول نکن که من هم از فضولی دق کنم !
تو کی آپ کردی من خبر نداشتم ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد