زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

اونقدر حرف دارم واسه گفتن که نمیدونین...
اونقدر هم حرف دارم واسه نگفتن که دارم می ترکم.چند شبه دلم می خواد شب رو کلا بیدار بمونم و ....

حالم به هم می خوره بعضی وقت ها از اتفاق هایی که با هم جور میشه.روی ماه ی که براش خریده بودم نذاشته بودم دست بخوره.وقتی گفت دیگه .... با خودم فکر کردم کتابت هنوز پیشمه.دست نخورده.ولی وقتی برگشتم خونه دیدم ۲ ۳ ساعت قبلش پسرخاله ام بدون اجازه کتاب رو برداشته و برده... چقدر بدم میاد از این اتفاق ها.انگار از اول می دونستم نباید بذارم دست کسی بخوره به اون کتاب!!!

بعد ۲ هفته که فقط نماز صبح خونده بودم٬دیروز نماز هام رو کامل خوندم.نمی دونم چی میشه.من که اون همه نخونده بودم.خودمم نمی فهمم که چرا یهو٬ساعت ۱:۳۰ نصفه شب٬از خواب بیدار میشم٬میگم حتما باید نمازم رو بخونم...
مامانم که بود هی می گفت نمازتو خوندی یا نه...نمی تونم بهش بگم آخه به شما چه ربطی داره.یه چیزیه بین من و خدام.من هر وقت از دستش ناراحت باشم باهاش قهر می کنم.شما مجبوری بپرسی تا دوروغ بشنوی؟!...

نظرات 3 + ارسال نظر
بارون یکشنبه 15 مرداد 1385 ساعت 16:03

چرا بردارم لینکتو؟ دوست نداری نکنه لینکت اونجا باشه، آره؟ :)
ما که اینهمه منتظریم پس چرا نمی‌نویسی؟

مرمر یکشنبه 15 مرداد 1385 ساعت 19:07

می گم اون کامنت خواستگاری بود؟؟؟!!!:دی

خوب منم این مشکل رو با مامانم و خدا دارم!:(

دیبا دوشنبه 16 مرداد 1385 ساعت 00:16

من هم با مادرم همین مشکل رو داشتم .
چند وقته اما دیگه نمیپرسه ُقطع امید کرده شاید؟
اما من هم درست میشم

........پر زنگفته ها و گله دارم از نشنیدنت.......................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد