زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

بعضی وقت ها دلم می خواست هیچی نمی دیدم،هیچی نمی شنیدم،هیچی رو باور نمی کردم...
دلم می خواست مست می شدم.نشدم تا حالا.ولی از اونا که میگن هیچی نمی فهمی،از اونا که انگار خاطراتت رو می برن از پیشت...انگار که آزادی،آزاد ...آزاد...آزاد...
بعضی وقت ها آدم به خودش می گه چرا این کار رو کردم.بهت دوروغ گفتم آبجی مریمم.دوروغ گفتم که یادم نبود نمی خونی اینجا رو.خوب یادم بود.هی خدا خدا می کردم که کامنتت رو ببینم.ولی بعدش ... با خودم گفتم کاش باهات حرف نمی زدم.سخت بود شنید حرفات قبول کن.فقط دلم به این خوشه..که یه ذره..مطمئنم یه کوچولو فقط نه بیشتر،از بارت کم کردم...
همه چی درست میشه آبجی مریمم...هم چی.یه اعترافی بکنم؟یه بار به فاطمه صالحی می گفتم...می گفتم که من بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم...که مگه میشه مریم بهشت نره؟نمیشه آبجی خوبم.نمیشه...
جای تو اون ته ته ته بهشته.جایی که حتی صدای من جهنمی رو هم نشنوی :)
بعضی وقت ها اونقدر دلم برات تنگ میشه که حد نداره.ولی غصه نخور.زندگیت رو بساز.خواهش می کنم...قول میدم بچه خوبی باشم و تا وقتی تو میای یادم بره.یا اینکه با هم بریم برام خواستگاری.قبوله؟
خدایا!!! تو قول بده که حمید عوض نشه.چیکار کنم قبول کنی؟به پات بیفتم؟میفتم...هر کاری بگی می کنم.فقط ...خودت می دونی...خواهش می کنم...
مواظب خودت باش آبجی خوبم...
نظرات 6 + ارسال نظر
نازلی پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 00:35

مستی خوب نیست ! با اینکه من هم تا به حال مست نشدم اما ترجیح میدم همیشه هوشیار باشم حتی در کنار مشکلاتم !
میدونم از بس اینو شنیدی تبدیل شده به یه شعار ! اما این سختی ها اگه نباشه قدر خوشیحامون رو نمیدونیم و ازشون لذت نخواهیم برد
من هم دارم سعی میکنم با همین حرفا از زندگیم لذت ببرم از دوری و فاصله ها ٬از کمبود هام و.....

نازلی پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 00:39

خوشحالم که آبجی به این خوبی داری...حتی از این فاصله دور هم نگرانته ...

ببین نمیشه که آدم آبجیش بره بهشت و خودش بره جهنم :دی خوب تو هم میری بهشت ! دل پاکی داری ...فقط یه ذره غمبادی هستی :)) میدونی که بهشتیا نباید غمباد داشته باشن ( آآآآآآآآآی من انقدر تحویلت گرفتم که دست من رو هم بگیری ببری بهشتااااااااا :دی )

نازلی پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 00:42

آخ جون خواستگاری :دی
میشه من هم بیام :پی آخه تا حالا اینجور جاها نرفتم
خودم یه داداش دارمااااااا اما بهش اصلا امیدی نیست...۲۶ سالشه اما تا اسم ازدواج میاد میگه بابا بیخیااااااااال شماها هم بیکارید ها :)) حالا یکی نیست بهش بگه که ما فقط دلمون میخواد یکی بهمون بگه عمه چیکار مزدوج شدن اون داریم

مرمر پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 10:45

به من که نشد بگی واقعا چی شده! پس نمی تونم حرفی بزنم! فقط دلم می خواد سرحال ببینمت...شاد واقعی!! نه تظاهر!

مونا یکشنبه 19 شهریور 1385 ساعت 17:49

واسه چی کامنت دونی رو می بندی؟؟؟

مریم سه‌شنبه 28 شهریور 1385 ساعت 10:56

عزیز دلم، نازنین قشنگم، مهربون داداش دوست داشتنیم ، ممنونم به خاطر این پست و به خاطر همیشه ای که نگرانم بودی و برام دعا کردی و برای همیشه ای که بهم کمک کردی... باز هم دعا کن... این روزا کلی به یاد اون شبی بودم که چت می کردیم و مجبور شدم برم و شب سفرمون که اومدی و نشد باهات حرف بزنم... آخ که کاش می دونستی چقدر دلم می خواد ببینم که خوشبختی، ازت بشنوم که خوشبختی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد