زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

این شعر به من تقدیم شده :)
خیلی ممنون دیبا :)

روزی نزدیک ، نچندان دور



خود را در آغوش تو رها خواهم کرد



هیچ گریزی نیست .









آغوشت گرم باشد یا سرد



کوچک یا بزرگ



من خود را در تو رها خواهم کرد .



فقط به من تقدیم شده!!!! واسه من گفته نشده.من که بی آبرو هستم،واسه دیبا حرف در نیارید!!!

پ.ن:جالب ترین لینک ورودی،یکی بود که فرا درمانی توی گوگل سرچ کرده بود و همون صفحه ی اول سرچش وبلاگ من اومده بود!!!!

یادمه یه بار اشتباهی کردم و گفتم از صدای زن ها خوشم نمی آد و فقط جدیداً از آهنگ سوغاتی هایده  خوشم اومده . که یادمه بعدش «من» اومد کامنت گذاشت که منم از جیغ جیغ هم نوع های خودم خوشم نمیاد (جالبه آدم سیر صعودی یه آدم رو میبینه . اون موقع ها وبلاگ غرغرو رو میخوند حالا با سانی تبادلات داره و کلی هم طرفدار . شایدم هیچ وقت نفهمه اون غرغرو ، سجّاد بوده و دوست سانی)که یادمه بعدشم چند روز بعدش ویلی متن آهنگ سوغاتی رو گذاشت و گفتش که تو ماشین برای امید خوندم(خواب ویلی رو دیدم دیشب !!! تو خواب که خوشگل بود !!! ) آقا من غلط کردم اشتباه گفتم از صدای زن ها خوشم نمی آد.من عشق صدای هایده دارم.و گاهی اوقات زیبا شیرازی...

حسینی که یه حسین بود و دی وی دی هاش،اون روز اومد دم خونه مون،با اینکه 3 ماه بود بیشتر از 2 تا دی وی دی ش دست من بود و حتی جواب اس ام اس هاش رو نداده بودم و وقتی پرسید چرا گفتم حوصله نداشتم.حتی به روم نیاورد که اصلاً دست من دی وی دی داره...نمی دونم تو قیاف ام چی دید که حتی بهشون اشاره هم نکرد...

بابا جدیداً رو اعصابه !!! هر روز مامان میاد میگه بابا فلان چیز رو دید، می خواد کامپیوتر رو جمع کنه و این روز آخری دیگه گفتم به درک.بیاد جمع کنه...

مامان پروپرو برگشته میگه واسه چی پسورد گذاشتی؟اونWin RARچیه؟میگم خوب کاری کردم! نوشته های من رو می خوندین،منم پسورد گذاشتم که دیگه نخونین،میگه من باید بخونم ببینم چی می نویسی !!! گفتم باشه !!! ...

آقا سجّاد (خودم نه!) بهم گفت یه سری کار ورد دارم.گفتم ورد بلد نیستم.گفت یاد میگیری.فقط به خاطر این دارم میرم که بتونم قبض موبایل این ماه رو خودم بدم.

می خوام اگه بشه هم html یاد بگیرم هم  C++ . به قول ممد اگه تونست کار پیدا کنه٬ خوب پیدا کرده ٬اگه نتونست ٬چیزی از دست ندادم که....

چه مسخره است بعضی چیزا :))
هفته ی پیش پنج شنبه سر کلاس زبان،آرش دستم اون گوشی 9500 رو دید...دوشنبه که رفتم دستم گوشی k300 رو دید...این نج شنبه اصلا دستم گوشی ندید!!! احتمالا فکر کرده در نیاوردم از تو جیبم!!!به قول ممد اهمیتی نداره....هر چی می خواد فکر کنه....
خیلی وقته این که بقیه درباره ام چی فکر می کنن بی اهمیت شده...بقیه یعنی کسانی که نمیشناسنم و اگه هم بشناسن برام اهمیتی نداره....وگرنه کسانی رو که می خوام بدونن درباره ی من به زور بهشون می فهمونم :دی بعضی چیزا رو هم خیلی دوست دارم که بفهمن بعضی ها....ولی همه حرف ها که گفتنی نیست :) باید خودشون بفهمن... خیلی ها هستن که نفهمیدن من چه کارها براشون کردم...ولی خیالی نیست...یه روزی می فهمن :)

بعد یه روزه ی خوشگل و قشنگ....همینم کمه که حسین بیاد دم در...بگه بیا بریم افطاری مجمع فارغ التحصیلان هند.....بعدشم یه افطاری بخوری که از شدت تندی معده ات بسوزه و بگی کاش کلا افطار نمی کردم روزه ام رو ....اوضاع وقتی بد میشه که یادت می افته یه چیزایی که نباید یادت می افتاد.......
خوب کاری کردی که بهم نگفتی که روزه می گیری یا نه......حالا می فهمم ندونم بهتره...... :(

میشه وقتی داری می ریزی بیرون....حداقل....حداقل.....اون کسی رو که می خواد کمک کنه..........
ولی اگه تنها راه خالی شدن همینه اشکال نداره.........اون قدر روم بالا بیار که خالی خالی بشی.........به خدا نه ناراحت میشم نه هیچ چیه دیگه........تازه خوشحال هم میشم.......خیر سرم با کمک خودت این چیزا رو یاد گرفتم :)