زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

اونقدر حال داد که امسال از هیچ کس هدیه تولد نگرفتم جز مامان اینا.اونم نفری 6هزار تومن....اونم مامان فرداش گفتش که بیا بهت 12 تومن دیگه هم بدم،برو نصف پول کلاستو فعلا بده تا بعدا ببینیم چیکار می کنیم...

خوبیش اینه دیگه تکلیفم معلومه!!! اگه می خندم همین جاست.اگه گریه می کنم همین جاست.اگه بوس می کنم همین جاست جلوی همه!!! اگه هم داد می زنم همین جاست.دیگه هیچ جای دیگه نمی نویسم تا اطلاع ثانوی.آخیییییییش.مردم از دوگانگی شخصیت :))
بدیش هم اینه دارم به یه نتیجه ی مزخرف می رسم....که همه دارن برام فیلم بازی می کنن....به جز یکی دو نفر....خیلی سخته تحمل این موضوع....مخصوصا وقتی تو رو راست باشی باهاشون....
اگه بتونم می خوام تند تند بنویسم....اون قدر تند تند که دیگه حتی خودمم نتونم برگردم و ببینم که چی نوشته بودم....

JOYEUX ANNIVERSAIRE

خیالم ناراحت نبود که بخواد راحت شه! راحت راحتم :-"

پ.ن:این نوشته فقط خاطراتمه.اگه حوصله چرت خوندن ندارین،خوب نخونین!
دلم می خواست که...که این موبایل لعنتی بالاخره وصل می شد به کامپیوتر.که هر وقت دوست داشتم و هوس نوشتنم گرفت همون موقع تایپ کنم اگه دسترسی ندارم به کامپیتر.بعدش بیام با فینگیلیش به فارسی،فارسیش کنم،بعدش بذارم تو وبلاگ.درسته که دور کله پیچونده ولی خیلی بیشتر باهاش حال می کنم تا بخوام 4،5 ساعت بعدش تازه بیام بنویسم...
باور کن حتی تا 1 ساعت قبل هم می گفتم می خوام برم این چیزا رو بنویسم،ولی آلزایمر شدید گرفتم!!!
دیشب اونقدر خنده ام گرفته بود موقع نماز.خانومه با اینکه پسرش هم اونجا بود،بلند بلند برگشت گفت:آفرین آفرین.یکی مثه این جوونه یکی مثه جوونای خیابون :)) برگشته بود می گفت التماس دعا :)) حالا من وسط نمازم.اونم بلند بلند اینا رو میگه :دی
دلم واسه بابات تنگ میشه ولی! دوست داشتم بیام بازم سر کلاس ها بشینم.ولی کلاس زبانم افتاده صاف سر کلاس های دوره.روز آخر دوره هم اولین جلسه کلاس رو نرفتم! بعدشم قرار نشد تو همه چی رو به خودت بگیری.اون بیرون ریزی بود ها!!! =))
چقدر خندیدیم ولی سر کلاس ها :دی حسابی از فادر مادرت تشکر کن :دی
یه بار یه خانومه داشت حرف می زد.یه خانوم دکتری بود.یه ذره دیر رسیده بودم سر کلاس.یه ردیف جلوتر از یاسی نشسته بودم.مهین خانوم هم پشت سر من بود.به یاسی گفتم کی داره حرف می زنه؟گفت اون خانومه که مانتو گل گلی داره.منم گفتم همون خانوم دکتره که 60 سالشه ولی انگار 20 سالشه؟یهو دیدم مهین خانوم پقی زد زیر خنده :)) نتونسته بود جلو خودشو نگه داره :دی قشنگ صدای پخ خنده اش اومدش :))
اون دختره با دوست پسرش که انگار تو کله دوست پسرش بمب ترکیده بود :)) روز آخر که رفته بودی پیششون نگران بودم :دی به مژگان گفتم برو مونا رو بکش اون ور! اون یه بار دیگه سرش بترکه به اطرافیانش آسیب می رسونه ها :دی روز اول که اومده بودن،دیدیمشون.داشتن دنبال پلاک 175 می گشتن تو کوچه بالایی.اول کوچه رو نگاه کردن دیدن پلاک یکه.من غصه رو تو چشاشون دیدم که چه جوری پیاده می خوان این راه رو تا آخر برن :)) ما هم نامردی نکردیم.هیچ کدون نگفتیم که خانه کرمانشاه تو خیابون اصلیه.گفتیم بذار دو تایی پیاده روی کنن.واسه شون خوبه :))
زنگ زده بودم ویلی امروز حال و احوال.مبگه شنیدم کلاس فرا درمانی میری! تو همه جا امار آدم رو میدی؟ماشالا اونقدر هم دوست و آشنا داری! منم واسه اینکه کم نیارم گفتم آره.می خوام برم بینشم رو درست کنم.مال تو که درست نشد :-" نمی دونم چرا ویلی رو دوست دارم.هرچی هم بگن مغروره و هرچی هم محل سگ بهم نذاره و هر دفعه زنگ میزنم بگهع چقدر حرف میزنی و زود قطع کنه!هرچی هم بقیه بگن مغروره،من بهش حق میدم.با داشتن اون بیماری باید مغرور بود!
اون دفعه داشتم به سیر ماجراها فکر می کردم.شوهر مریم باید بره خارج از کشور تحصیل.مریم هم با اینکه علیرضا رو حامله بود(و هیچ وقت اون صحنه ی قشنگی که علیرضا برای اولین بار تکون خورد سر سفره یادم نمیره)2،3 ماه بعدش رفت.وقتی برگشت واسه اولین بار من با پدیده ی شگرفی به نام وبلاگ اشنا شدم :)) یه موجود به اسم ویلی(با نام مستعار ویولت :-")که با اینکه مریض بود الگوی خیلیا بود.یه موجود به نام اسپشیال که یه نوید داشت.یه سری هم تنبل که نمی نوشتن :)) لانس آرمسترانگ و تربچه،حسن خدا بیامرز،یه موجود به اسم مانیا که اولش ویلی معرفی کرد.چه مسخره بازی ها که با آرش در نیاوردیم...گفتم آرش؟ :دی یاد سانی افتادم و نازمهر.که تو هادی77 می نوشتن.گفتم هادی یاد نگین افتادم :)) اولین بار هم اسم مونا رو از سانی شنیدم.نمی دونم چرا قشنگ یادمه.تو راهروی بیرون شرکت هادی داشتم قدم می زدم و با سانی حرف می زدم.دیدم می خنده.گفتم چرا می خندی؟گفت یه دختره است،اسمش موناست.با آی دی دختر با کلاس.شاید چون آی دیت تابلو بود یادم مونده.تابستون سال پیش بود.فکر کنم مرداد! آرش اومد تهران.زنگ زدم به سانی،گوشی رو دادم آرش.برگشته میگه خوب دیگه با خیال راحت حرف بزنیم.واسه هیچ کدوممون خرج نداره =)) (دلم آرش خواست یهو)
بعدش سانی اومد تهران.دقیق یادم نیست ترتیب اتفاق ها.دیدن مریم علف هرز تو انجمن ام اس.که از اون به بعد شد خاله :)) چون می خواستیم بریم تو،گفتش نسبتتون با هم چیه؟گفت خواهر زادمه :دی دیگه کیا بودن؟یادم نیست...اومدن دنیز به تهران که دوست داشتم میس سایکو رو ببینم ولی نشد.ماجرای ماه بانو و دعواش با ویلی...خدا تیکه تیکه کنه این دل منو که از هرچی دارم و ندارم می گذرم تا کسی ناراحت نباشه...حتی اگه دهن خودم سرویس بشه!
دیدن ایلی...که مصادف بود با اومدن سانی :)) چه سوء تفاهم ها که پیش نیومد...دیدن پریسا.دلم می خواست می تونستم اون شب که زنگ زد،فرداش با خودش و دادشش و آقای طباطبایی برم باغ ! دوست شدن با نسیم خودمون.اون شب که واسه اولین بار مامان اینا من و صفور رو تنه گذاشتن خونه و منم تا خود صبح با نسیم حرف زدم.ککل انداخته بودم که چند بار آیکن خنده رو میزنه تا آخر حرف هامون :))
چه طولانی شد! بعدش هم کم کمک آشنا شدن با مژگان و اتفاق های بعدش که خودتون بهتر از من اطلاع دارین :))
اونقدر هم این وسط آدم های جورواجور بودن که حد نداره.ولی یادمه یه بار تصمیم گرفتم یه خرده خودخواه باشم! یادم نیست دقیقا کی...ولی دیدم نمی تونم به هرکی یه ناخونک بزنم.بذار چند نفر رو تمام و کمال داشته باشم.خیلی ها هم از دستم ناراحت شدن...ولی تا اونجایی که شد جلو خودمو گرفتم.
ولی جدا خودم که میرم آرشیوم رو می خونم بعضی وقت ها برام تازگی داره.تو اول به اسم یه دوست کامنت می ذاشتی،نه؟مرده ی اون یا حق گفتنت بودم :)) جدی ها !! اونقدر خوشم میومد... مژگان رو با اینکه خودم می خوندم بعضی وقت ها،ولی بهم محل سگ نمی ذاشت :)) نسیم هم که یه مدت گمش کرده بودم و دوباره پیداش کردم،به قول خودش خوشحال شده بود که یه بچه معروف براش کامنت گذاشته :)) اشتباه کردی نسیم که جواب سلاممو دادی :دی دیدی چقدر برات مکافات درست کردم؟
نمی دونم چرا امشب یاد قبلا ها افتادم...
3نفرم بگم بسه دیگه :دی یکی بهار...که ازش خیلی خیلی ممنونم که کمکم کرد...هنوزم می کنه...یکی ساناز که اونم بهم محل نمی ذاره ولی عاشق نوشته هاش هستم.یکی هم بارون...که به نظر من شبیه هم بودن.هر 3 تاشون.یه جور خاص که دوست دارم.خدا رو داشتن،خرما رو هم...
]چقدر حرف قلمبه شده ی دیگه مونده سر دلم.رو دل نکنم خوبه.ولی بسه دیگه :دی

به خدا من که انقدر حسود نبودم... :((
چه م شده خدایا؟ :((