زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

راستش....اون موقع که مهدی افتاد رو گردنم و نصف هرا های کمرم به طرز فجیعی کشیده شد،درسته که دردم اومد...ولی عادت دارم به درد...فقط به همون دلیلی که از صبحش پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم،دنبال بهونه بودم...خودم رو انداختم زمین و شروع کردم به گریه کردن...دردم میومد ها...ولی نه اونقدر که...و اون ها همش داشتن به این فکر می کردند که من نره غول که اونا هرچی منو میزنن صدام در نمیاد،چی شده که دارم گریه می کنم...خوب دلم گرفته بود و نفهمیدن...................
نظرات 1 + ارسال نظر
maryam سه‌شنبه 24 بهمن 1385 ساعت 18:28

azize nare ghoole man... doostet daram.. delam barat tang shode bood :x:*

دل منم برات تنگ شده :(
دیشب خواب می دیدم اومدید...علیرضا چقدر قد کشیده بود...چقدر منو دوست داشت...چقدر من دوستش داشتم...چرا زودتر نمی گذره این ۲ هفته ی لعنتی؟ :((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد