دارم فکر می کنم...دارم فکر می کنم که عشق چیه...ولی انگار که سعی کنی آب رو تو دستت مشت کنی،هرچی بیشتر فکر می کنم،انگار که همه ی اون چیزایی که می دونستم هم،از ذهنم میره
یه بار میام بشینم و بشکن بزنم و بخونم عشق یه چیزی مثه کشک و دوغه...بعدشم فکر می کنم عشق خیلی مقدس تر از این حرفاست...کدومشون بود که می گفت من تا عاشق یه زنی نباشم نمی تونم بهش دست بزنم...بعدشم که عاشقش شدم بازم نمی تونم بهش دست بزنم...
و بعدش گیر می کنم...انگار میشه یه بن بست...یه کوچه ی دو طرف بن بست...هیچ راهی نداری برای فرار ازش...و بعدش مجبوری یا اونقدر فکر کنی که بتونی پرواز کنی...یا مثل بقیه ی آدمای دور و برت،یه زندگی مسخره رو دنبال کنی...یه زن، یه بچه، یه کار، و یه زندگی که بقیه بهت بگن آدم موفق...ولی خودت می دونی که هیچی نیستی...چون فکر نکرده بودی کجا می خوای بری...یعنی قبلش اگه فکر کرده بودی به اینکه به کجا می خوای برسی شاید همین می شد هدفت...ولی حالا چون تا حالا در موردش فکر نکرده بودی گیج میشی...خیلی بیشتر از همیشه...
خوبه...فکر میکنم روش خوبی رو انتخاب کردی... خیلی وقتا وقتی دنبال جواب چیزی میگردم اینجوری پست می ذارم... می تونه تو پیدا کردن جواب کمک کنه...با خوندن چند باره پست خودت یا خوندن کامنتها...باید یه کم بیشتر فکر کنی...فکر کنم :)
نمیدونم چی بگم...
من گیج تر تر شدم ...
تو هنوز داری فکر میکنی؟بسه بابا بیخیال!