زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

این قضیه ی فکر کردن داره با همه ی وجوه زندگیم قاطی میشه...از کتاب خوندن گرفته تا چیزای دیگه
دارم دالان بهشت رو می خونم...بعضی وقتا میخوام بگیرم از حرصم این دختر ابله داستان رو بزنم...بعدش یه جاهاییش برام جالبه...خود من همیشه با خودم این فکر رو می کردم،که اگه با کسی ازدواج کنم،شب اول میرم میشینم جلوش،بهش میگم هرکاری تو دوست داری می کنیم.میگم تا هر وقت که تو دلت بخواد بهت حتی نزدیک هم نمیشم...بعدش یه جاهاییش به پسره حق میدم...شاید هیچ زنی نتونه اون حس حسادتی رو کخ مردها دارن و سعی در انکارش دارن درک کنه...حتی خواهر خودم که بعضی وقتا میاد یه چیزایی رو تعریف می کنه،با اینکه بهش اعتماد کامل دارم،با اینکه می دونم خطا نمیره،با اینکه می دونم حتی به این چیزها فکر هم نمی کنه،بازم یه چیزی اون ته وول میخوره.جلوی خودمو می گیرم که چیزی بهش نگم.به نظرم تنها چیزی که هیچ وقت روی نوع بشر تاثیر نداشته زور بوده.اینکه بخوای عصبانی بشی که تو چرا همچین کاری کردی...حالا...اون حس حسادت خیلی قویه...این که دلت می خواد به قول خیلی خارجی ها your girl فقط مال خودت باشه.هیچ مردی باهاش نگه و نخنده،حتی نگاهش هم نکنه...حتی اگه اعتماد کامل هم باشه،حتی اگه بدونی اون دختر به هیچ کس به جز تو فکر نمی کنه،بازم نمیشه که اون حسادت رو خاموش کرد...
یا گاهی اوقات که تو خیابون دارم راه میرم و چشمم میفته به یه کافی شاپ که پشت هر میز دو نفر نشستن و دارن می خندن،فکر می کنم دلم میخواد که نخندم...دلم می خواد حرف معمولی بزنم...دلم می خواد هیچ کدوم حرف خیلی خنده دار نزنیم...فقط یه کم! که فقط لبخند بزنیم...یا اصلا پا شیم و بریم بیرون و توی شب قدم بزنیم و دستای همدیگه رو گرفته باشیم...بدون هیچ حرفی...
یا اینکه از شنیدن اینکه پدر بزرگم از خندیدن مادر بزرگم لبخند زده و پرسیده که قضیه چی بود...سعی می کنم تو ذهنم این صحنه رو مجسم کنم...
و خیلی یا اینکه های دیگه...
و اون وقت سعی می کنم از بین همه ی این خاطرات و فکر ها و تصورات شلوغ و پلوغ،معنی دوست داشتن رو بفهمم...

پ.ن: این روزهای نبودن بابا و صفور به مامان از من خیلی سخت تر می گذره...الان که فکرشو می کنم می بینم من کم حرفم...توی خونه کم حرف می زنم...توی جمع های دوستانه کم حرف می زنم...شاید تنها جایی که بشتر حرف می زنم پای تلفن باشه،که اونم خیلی کمتر از قبل شده...ولی مامان همیشه وقتی بابا میومد شروع می کرد به حرف زدن باهاش.هرچی سعی می کنه منو به حرف بکشه انگار نمیشه...خودمم که گاهی وقتا سعی می کنم ادای آدم های اجتماعی رو در بیارم می فهمم که دارم تظاهر می کنم...عین انگلیسی های کلیشه ای یا از وضعیت آب و هوا می پرسم یا از اینکه نظر شما در مورد بنزین چیه...باز خوبه چند روز رفته بودیم خونه خاله و خیلی مامان تنها نموند...

پ.ن 2:سعی کردم دور و برم رو خلوت کنم...شاید دور و برم کمتر از انگشت های دستام آدم مونده باشه...شاید کم بشه از این همه آشفتگی...

پ.ن 3: کارهایی که باید 2 سال پیش می کردم رو تازه الان دارم می کنم...ولی خوب راست میگی...بهتر از هیچ وقت انجام ندادنه...نمره ی آخرین درسم هم اومد...14 شدم.می خوام برم سربازی.باید درس بخونم.باید زبانم رو خوب بخونم...دیگه بسه همه ی اون روزای سستی...
نظرات 8 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 22:31

اینجوری می شی یه سجاد واقعی!‌

یه بار یه مجلسی بودم که توش یه خانوم با سوادی می گفت خدا گفته حسادت جزو صفات انسان نیست و می شه با تمرین آتیشش رو خاموش کرد...می دونستی مردا خیلی حسود تر از زنان؟

فکر کن...اون آقای دوست تو...من اصلا کجای زندگی تو بودم؟به چی اون بر می خورد؟ولی تو رفتی،با عصبانیت،و گفتی دیگه حرف نزنم باهات...که بعدا گفتی اون خوشش نمیومد...چرا تو خودت این کار رو کردی و به حرفش گوش دادی؟

مرمر شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 23:26

:) داری بزرگ می شیا! :دی

:)
شما تقویم تاریخی؟ :دی

دل‌نبشته‌ها شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 23:26 http://delnebesht.blogspot.com

پست خوبی بود!خوشم اومد!باریکلا!امیدوارم هر روز موفق و موفقتر شی!جای بابا و صفورم خالی نباشه انشالله.انشالله زود برگردن که مامانت از تنهایی دربیان.راجع به قسمت اول نوشتتم که...شاید بهتر باشه چیزی نگم.درسته مردا حسودن،اما سجاد یه‌کمم خودتو بذار جای یه‌زن!این به‌نظر خودخواهی میاد.آدما اصولا خودخواهن و دلشون میخواد هرچی که دارن مال خود خودشون باشه!ولی این اصلا خوب نیست!آدما آزادن.حق انتخاب دارن.یه‌چیزم هست محدودیت خیلی وقتا نتیجه عکس میده...
موفق باشی:)منتظر خوندن خبرای خوب ازت هستم.

می دونم خودخواهیه...با اینکه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم برای کسی تعیین تکلیف کنم...با اینکه هنوز کسی نیست...ولی بازم وقتی فکر می کنم اگه من یکی رو دوست داشته باشم و اون بره سر کار چی؟مردهای ما تنها چیزی که بیشتر از همه یاد گرفتن هیز بودنه...همیشه فکرم مشغول اینه که اونجا چند تا نامرد بهش بد نگاه کردن،چند نفر توی خیابون بهش تیکه انداختن...

نرگس یکشنبه 28 مرداد 1386 ساعت 12:20 http://azrooyesadegi.blogsky.com

بابا حسود...بابا غیرتی...
اول اینکه ما بسی ذوقمرگی برایمان حاصل می شود وقتی این تیکه اخر را می خوانیم... بسی خرسند می شویم به جان شما
بعد هم اینکه حسودی سر جاش... تو میدونی خانوما چقدر حسودن؟؟؟؟ شاید خیلی بیشتر از اقایون..اما همیشه باید همه چیز میانه باشه... من نمیگم حسود نباش...میل خودته..اما حسودی رو با در قید و بند کردن و زندانی کردن دختر آینده زندگی ات جلوه نده... اگه مرد آینده من نذاره برم سر کار..به هوای اینکه کسی بهم چپ نگاه کنه... نرم بیرون یا با هر وسیله ای بخواد محدودم کنه ازش متنفر می شم... بهش هم میگم عشقتو بذار در کوزه آبشو بخور...خب؟؟ عشق و دوست داشتن لازمه اش : ۱- اعتماد و ۲- آزادیه... تو به خواهرت مطمئنی... بی انصافیه چون یه سری اقا تو دنیا هستند که ذهنش چیز دیگه ایه زندانی بشه توی خونه...نه؟؟؟ تو خودت مردی...راستشو بگو؟؟ نسبت به خانومای اطرافت چه دیدی داری؟؟؟‌اگه مثل همه اون اقایون هیز... که من می دونم و شما و فکر کنم همه خانومای این بلاگ بدونن و تو :دی...

منم نگفتم محدود می کنم که...گفتم فقط سخته...توی این جامعه ی مسخره...میشه موضوع وبلاگ عصر بی گناهی...اطمینان هست،ولی همیشه یه ترس هم کنارش هست...

منم همگی اطلاع دقیق دارید که به سان کبریت بی خطر می مونم :))

[ بدون نام ] یکشنبه 28 مرداد 1386 ساعت 12:24

حالا که صفور و بابا نیستن... بهتر نیست نشون بدی که نقش ات توی خونه چیه؟؟؟ نشون بدی که تو پسر گل مامانی... که اگه یه روزی خدایی نکرده خدایی نکرده زبونم لال..بابا نباشن...میتونی یه تکیه گاه باشی... یه مرد..یه کسی که مامان بتونه باهاش حرف بزنه...کمک بخواد..مشورت بخواد؟؟؟

در مورد اینم خیلی فکر کردم...هر چی با خودم رو راست تر بودم بیشتر به این نتیجه رسیدم که نیستم...همه ی اونا که گفتی نیستم...
فکر که می کردم می دیدم من ضعیفم.همیشه می خواستم یکی باشه که من بهش تکیه کنم...ولی اشتباه می کردم.حداقل الان به این نتیجه رسیدم که توی یه زندگی مشترک،توی یه رابطه،هر کدوم از دو طرف باید بخوان که تکیه گاه اون یکی باشن،نه اینکه انتظار داشته باشن و با این تفکر برن جلو که دوست من،همسر من،باید که به من کمک کنه...درسته که باید بکنه،ولی نباید انتظار داشت.اون وقت دو طرف می تونن همدیگه رو به آرامش برسونن...و من تا حالا اینجوری نبودم...همیشه دلم می خواسته که یکی کمکم کنه...راحت ترین کار...و بد ترین کار...

delnebesht یکشنبه 28 مرداد 1386 ساعت 12:39 http://delnebesht.blogspot.com

horofe inja ghatie majboram injori benvisam!raje be in chizi ke az marda gofti o sare kar ke rast migi!oni ke zan nadare adam mige khob nadare,ama oni ke dare chi?oni ke dare o cheshmesh donbale zane mardome chi?age bekham harf bezanam kheili mishe o khaste mishi!fekr konam edame nadam behtar bashe:)na?

امیدوارم نسل بعد اینجوری عقده ای بار نیاد...هرچند چیزهایی که من از دوستام می بینم اصلا امیدوارم نمی کنه...
منم دلم خونه :) تو دور و اطرافم چندبار از این اتفاق ها افتاده و حالم به هم می خوره...

[ بدون نام ] یکشنبه 28 مرداد 1386 ساعت 18:02

:)... با خودت کنار بیا که سختی اش نذاره به خانومت بد بگذره ؛)... عصر بیگناهی وبلاگیه که واقعیتها رو میگه و اگه سختی ای هم باشه برای خانوما و اقایون توامان هست... به جای پذیرش سختی باید جلوش ایستاد...
و این قضیه تکیه گاه رو خوب اومدی...اضافه اش کن به لیست موضوعی که داری بهش فکر می کنی و خیلیییییییییییی خوشم اومد..ایول

Maryam, Me & Myself دوشنبه 5 شهریور 1386 ساعت 17:32 http://maryami-myself.blogfa.com

من هم که خیلی درباره‌ش فکر کرده‌م، یه جورایی همچنان گیج‌م، مث الان تو.
پس فکر نکن اگه قبلاً به عشق و ازدواج و این چیزا فکر کرده بودی، به نتایج خیلی درخشانی می‌رسیدی لزوماً.. یعنی نمی‌دونم.

اول یه چیزی بگم؟
اینجا رو خیلی دوست دارم.. نمی‌دونم چرا اما خوندن‌ش خیلی بهم آرامش میده. یه جورایی این مدل نوشتن، این مدل طرز فکر رو خیلی دوست دارم. آروم‌م می‌کنه، امیدوارم می‌کنه.. به چیزی که دقیقاً خودم هم نمی دونم چی‌ه.

راست‌ش انقدر پسر خودخواه و نفهم دیده‌م که پیدا کردن وبلاگ‌های اینطوری غنیمت‌ه برام شاید!
حالا می‌دونم سخت‌ه اما تو خودت رو بذار جای من - درباره‌ت چیزی نمی‌دونم. حتی نمی‌ونم چند سال‌ت‌ه - تصور کن کلی هم درباره‌ی خیلی چیزا فکر کرده‌ای، یه عالم هم ایده و نظر داری درباره‌ی زندگی و زندگی مشترک و عشق و کشک و دوغ و همه‌‌ی اینا! بعد یه جنتلمن! مثلاً تحصیل‌کرده میاد میگه من عاشق توام و هیچ کس رو ندیدم مث تو باشه و از همین حرفایی که میگن.

بعد اولین درخواست غیر مستقیم این‌ه که به خاطر اینکه من بتونم برم فلان کشور دکترا بگیرم، تو لیسانس‌ت رو بی‌خیال شو، با من بیا!
تو فکر کن تا کجای آدم می سوزه!
که چرا یه آدم مثلاً تحصیل‌کرده، این‌ه طرز فکر ش؟!!!

یا یکی از راه نرسیده میخواد طرز لباس پوشیدن‌ت رو عوض کنه چون مامان‌ش، عروس چادری بیشتر دوست داره!
یعنی عملاً نظر تو کشک!
انقدر هم عقل‌ش نمی‌رسه دست بذاره رو کسی که حداقل ظاهرش، همونی باشه که خود طرف و مامان‌ش اینا!!! میخوان.

یا یکی میاد، کلی تماشا ت می‌کنه و عاشق چشم و ابرو ت میشه. بعد نمی‌دونم چطوری میشه که فکر می‌کنه تو هم دهن‌ت باز مونده براش و اصولاً زن‌جماعت! زیاد نباید اظهار نظر کنه. هر چی مردها بگن، باااااید بگه چشم!

بعد میشینه پا ش رو میندازه رو پاش، لکچر میده که از نظر من تو باید اینطوری باشی، اونطوری نباشی، با این آدم‌ها رفت و آمد نکنی، سر کار نری، نزدیک خونه‌ی مامان‌م اینا خونه بگیرم که وقتی نیستم، خیال‌م راحت باشه - که برام خونه رو بپان، گزارش بدن کی رفت، کی اومد - که من به تو و همه‌ی زن‌ها و مردهای عالم شک دارم، که هر چی من بگم، هر جور من بخوام!!!

وقتی هم خیلی محترمانه حال طرف رو می‌گیری و مینشونی‌ش سر جاش، بازم نمی‌فهمه چرا برخورد بهت؟!

فکر کن آدمایی که خیلی ادعای امروزی بودن و روشنفکری دارن، وقتی یه کم بیشتر می‌شناسی‌شون، می‌بینی یا همه‌ی حرفاشون، فقط شعار بوده و جمله‌های خوشگل فیلم‌ها و کتاب‌ها رو تکرار می‌کرده‌ن یا اسم بی‌غیرتی و ولنگاری‌شون رو میذارن روشنفکری.

نمی‌دونم دخترایی که باهاشون سر و کار داشته‌ای تا حالا، چه مدلی بوده‌ن اما پسرایی که من دیده‌م و کمابیش شناخته‌م، همین طورایی بودن که گفتم!

خیلیا علیرغم ظاهر متجدد شون، از تموم شدن عصر برده‌داری واقعاً ناراحت‌ن!

به هر حال پیشنهاد من این‌ه که توی کتابا دنبال عشق و این چیزا نگردی.
یه زمانی من اینطوری بودم.. اما دیدم دنیای واقعی، خیلی فرق داره.
باور کن الان دیگه نمی‌تونم زیاد عشق و این چیزا رو باور کنم.. متاسف‌م اما زیاد باورش ندارم... چون دیده‌م آدما همدیگه رو به چه چیزایی می‌فروشن.. به پول.. به یه زن / مرد دیگه.. به تنوع‌طلبی.. به مهریه‌ی بیشتر و خونه‌ی بزرگ‌تر...

دیده‌م خیلیا تا وقتی عاشق همسرشون بوده‌ن که پیر نشده بود، مریض نشده بود، درآمد بیشتری داشت، خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌تر بود، از این چیزا...

خیلیا دیده‌م که دور از چشم همسرشون، با کس دیگه‌ای‌ن..
خیلیا رو دیده‌م که دل‌شون میخواد از گذشته‌ای که با کسی داشته‌ن - حتی در حد یه دوستی ساده - با همسرشون حرف بزنن، از وضعیت مالی‌شون در گذشته، از عقاید و خواسته‌هاشون.. اما همه چیز رو پنهان می‌کنن چون میخوان همیشه یه فاصله‌ای رو حفظ کنن.. چون نمیخوان بعدها طعنه بشنون.. چون آدم باید سیاست داشته باشه!

حالا تو فکر کن وسط این همه دیوار بلند ترسناک، توی این دنیای شلوغ پلوغ، جایی واسه دوست داشتن می‌مونه؟
اون با هم قدم زدن چه لذتی داره وقتی زن داره فکر می‌کنه اگه شوهرم طلاق‌م بده یا بره سراغ زن دیگه‌ای، هیچی از خودم ندارم... یا مرد فکر کنه اگه یه روزی زن‌م بگه مهریه‌م رو میخوام، باید نصف خونه‌م رو بدم بهش.. یا زن فکر کنه اگه مرد بگه بچه میخواد، از شکل و قیافه میفتم، دانشگاه‌م رو هم نمی‌تونم تموم کنم.. یا مرد فکر کنه... یا زن فکر کنه...

متاسف‌م که دنیامون این شکلی شده...
انقدر بد شدیم که از قشنگ‌ترین چیزها هم برای خودمون، عذاب ساختیم.
همه‌ی فکر و ذکرمون شده دو دو تا، چهار تا.
همه‌ش منقبضیم، همه‌ش می‌ترسیم چیزی / کسی از دست‌مون بره.

حتی اگه هیچ وقت خیانت نکنیم، تضمینی وجود نداره که بهمون خیانت نمیشه.
اگه همیشه بمونه، طرف مقابل‌ت نمی‌تونه قول بده که ترک‌ت نمی‌کنه.
می‌بینی؟
تا وقتی اینطوری‌ه، عشق یه چیزی مث کشک و دوغ‌ه. همچین بیراه هم نمیگن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد