حس می کنم یه کار تموم نشده دارم...یه چیز که روی اعصابمه...یا اینکه اصلا یه چیز می خوام که به آرامش برسوندم...به قول ممد یه چیز که جیگرمو خنک کنه.جیگری که آب یخ های مامان جان هم خنکش نمی کنه...
این آدمیزاد همه کارش برعکسه...وقتی کسی بهش محبت می کنه ازش دور میشه،برعکس،وقتی کسی بهش کم محلی می کنه می خواد که بهش نزدیک بشه...وقتی باهاش صادقی،فکر می کنه یه جایی اشکال داره.نباید دروغ بگی،ولی هیچ وقت همه ی راستو نگو.چون طرف فرار می کنه از این حجم صداقت!!! همه فکر می کنن یه جای کار می لنگه...اصلا سعی نکن خیلی هم دور بشی...این آدمیزاد کارش معلوم نیست...اگه یکی باشه که بخوای نگهش داری سعی کن اگه داری میمیری هم ازش سراغ بگیری.چون بعدا کاری نداره که کی بودی و چی شده بود.مهم اینه تو ازش سراغ نگرفتی و فقط هم اینه که مهمه!!!
دلم بدجوری آشوبه...هیچ جوریم خوب نمیشه...ننوشتم تا شاید خوب بشه،ولی نشد...به طرز عجیبی دلم داره میاد تو دهنم :((
ماه رمضون اومده که همین دلهای آشوب رو آروم کنه دیگه :)
خوشحال نیستی؟؟ :)
امیدوارم زودتر حالت بهتر شه.
اما من فکر میکنم نوشتن برای کسی که بهش عادت کرده بهترین راهه.حالا لزوما نباید اینجا نوشت.شاید راحت نباشی.اما همین که از ذهنت کلماتو خارج کنی و یه جا بنویسی بهتره.حتی میشه رو کاغذ نوشت و بعد انداخت دور.اما این که از کلمات از ذهن جاری شن بهتر از اینه که اون تو بموننو هی تو کله آدم موج بزنه!
Moi aussi
این اهنگه اینجا رو دوست دارم...آدم یاد رقصهای دو نفره ای می افته که پاها به موقع بلند میشن و چشم تو چشم هم...انگار هیچکس نمی بیندشون..تو یه سالن که ته اش معلوم نیست با سقف های بلند... هر وقت تو اتاقم تنها میشم وبلاگتو باز میکنم و دراز میکشم روی تخت...
سجاد در مورد این پست ات هیچی ندارم که بگم... ناگفته ها را گفته ام...حالا پر از شنیدنم....
سجاد خیلییییییی...که می تونستی اینجوری بنویسی و نمی نوشتی...نمی دونی چقدر دل نشین بود اینایی که گفتی
خوب میشه...همه چیز یه روزی خوب می شه
خرس قهوه ای راس میگه .. :)
ای بابا...