کم کم سال های عمر انقد داره زیاد میشه که حتی روزهایی که دوستشون داشتم،دارن تبدیل میشن به روزهای عادی که شاید دیگه حتی حوصله شونم ندارم...
دیشب با جمال رفته بودیم آکادمی.توی دفتر نشسته بودیم یهو دیدم کفاشیان از جلوی دفتر رد شد.بعد یوخده که من داشتم می رفتم نماز بخونم دیدم اون اومد از نمازخونه بیرون.یه سر کوچولو تکون دادم و اونم یه سر کوچولو تکون داد.کاش بهش سلام می کردم.یه دفعه حسین رضازاده اونجا بود.بهش سلام دادم،محل نذاشت بی تربیت!
بعدشم که واسه افطار رفتم،چند تا از تکواندو کارها اونجا بودن.هادی ساعی هم اومد بعدش.خواستم برم در مورد شورای شهر باهاش بحث کنم یوخده :دی ولی نشد.اونقدم یخن.الکی الکی هرهر می خندیدن.
بعدشم دلم می خواست افطاری خونه آقا دایی اینا برم،ولی نمی تونم و حالم گرفته شد.از کل فامیلمون،فامیلای اونا رو خوشم میاد.راحتن.ادا در نمیارن...
صبح سحر نشستم به چرند گفتن...برم بخوابم بابا...
این اقا دایی علی دایی نیست که احیانا...گفتم دیگه خیلی مهم شدی...یه امضا ازت بگیریم:))
ببین فکر کنم رضا زاده اصلا تو رو ندیده... سخت نگیر :دی
خب بچه جان تو اونا رو می شناسی اونا که تورو نمی شناسن..این آکادمی که گفتی کجاست؟؟
سلام که می تونه بکنه دیگه !!!
آکادمی ملی المپیک و پارالمپیک.توی مجموعه انقلاب.سالن بدنسازی کاملی داره و کلی سالن واسه رشته های مختلف.خیلی از تمرین های تیم های ملی اونجا برگزار میشه .پول می گیرم تبلیغ می کنم :دی
حقش بود اصلن سلامش هم نکنی
اصلن خوشم نمی آد ازش
رضا زاده رو میگم