انگار که من مهناز باشم و اون محمد...انگار که سال ها گذشته بود...تا دیدمش حالم بد شد و خواستم همون جا بغل پیاده روی میدون ولی عصر بشینم.حتی خم شدم که بشینم،ولی ننشستم.پا شدم و نگاه کردم ببینم کجا رفت.حسین گفت چرا یهو حالت بد شد.گفتم میای یه دیقه.گفت آشنا دیدی؟ فقط سرمو تکون دادم...رفتم و توی مغازه رو نگاه کردم.خودش بود به خدا.و هر کار کردم نگاهش رو بگیرم نتونستم...نمی خوام دروغ بگم.انگار همه ی این مدت نبوده.مطمئن بودم اگه حسین باهام نبود دنبالش راه می افتادم و نگاهش می کردم...
انگار خدا از همه ی آرزوهای این چند وقت،این یکی رو برآورده کرد...انگار که دیگه دلم نمی خواد برم سر کلاس ها...دیگه به داوود نمی گم من یه روز باهات میام دانشگاهتون...دیگه وقتی از سر تی اف سی رد میشم هی نگاهم رو نمی ندازم شاید که ببینمش...
یکی بیاد...از عصر از شدت سرما تمام تنم و دستام یخ بسته بود و حالا انگار که گر گرفته باشم دارم می سوزم...
من...من خودمم نمی دونم چمه...
صبور باش!! میگذره پسر!!
می بینی بعضی وقتا یه آرزوهایی بر آورده می شه که دلت می خواست آرزو نمی کردی...
این چیزا می گذره یعنی باید بگذره! توام مهناز نشو خود سجاد باش پسر!البته خوبی مهناز این بود که پایان خوبی داشت! نه؟
نمی دونی چقدر دلم می خواد می تونستم کمکت کنم...لااقل می یومدم باهات بیرون...حرف می زدیم شاید حالت بهتر می شد...
چه کنم که بسته پایم؟!
...
چرا غریبگی؟
چی بگم ؟!!
....
نمی خوای از مود مهناز بیای بیرون؟؟ بیا بنویس زود
می گن صبور باش ... صبر کن ... آخه چقدر ؟؟؟
سجاد ، تو این یکی باهات هم دردم ... منم خیلی وقته نمی دونم چمه ... و همین ندونستنا عمر نفسامو کوتاه کرده ...
بیشتر بیا این ورا ...
چطوری رفیق؟ :)
اه اه اه! درست جایی که می خوام جواب اس ام اس ات رو بدم اعتبارم تموم می شه!:|
اه اه اه! خاک تو سر این ایرانسل!
بله اقا! معلومه که میام! حلواشم خودم می پزم :دی حالا کی ایشالا؟ =)))))))))))))))))))))))))))))))
خره آخه این حرفا چیه می زنی؟؟ می یام خودم می کشمت هاااااااااااااااااااا! :))
نمیشه این پستو برداری...بسه دیگه بابا
با تو بودما؟؟؟؟!!!!!! آی آقاهه... تا فردا وقت داری یه مطلب طنز بذاری اینجا..این یه دستوره
یعنی من مرده ی این یه دستوره های تو می باشم ها :))