زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

جدیدها زده ایم در کار قدیم ها...اونروز بعد از اینکه از در بالای دانشگاه تربیت مدرس نتونستم وارد بشم،رفتم دانشگاه رو دور زدم و از در پایین کله ام رو انداختم رفتم تو.وقتی اون محوطه ای که کلی از بچگیم اونجا گذشت رو دیدم،وقتی دیدم هنوز گلدون های جلوی دبستان هست،وقتی دیدم هنوز دیوارهای مدرسه همون دیوار پیش ساخته های آهنیه،داشتم ذوق می کردم.هنوز تابلوهای بالای خوابگاه ها مال 12 سال پیش بود.ولی اون راهروهای بغل خوابگاه که موقع قایم موشک بازی توشون قایم می شدیم و باید به زور خودمونو ازش می کشیدیم بالا تا ببینیم چه خبره،دیگه تا جلوی سینه م بود.یاد بادکنک انگشتی های که می فروخت بقالی دانشگاه،بادکنک گنده ها که بچه ها پر آب می کردنش و می ترکوندن...رفتم پای تخته و ماجرای شکستن انگشتر توی دستم رو پای تخته ی همون کلاس نوشتم.نمی دونم کسی باور می کنه یا نه.توی این سال ها به هرکس گفتم یه جوری نگاه کرد که خالی نبند بابا...خوب باورش سخته که یه معلم دینی،به شوخی اونقدر دست آدم رو فشار بده،ابگه داد بزن تا ول کنم و تو از روی لجبازی و درد اشکت در بیاد ولی داد نزنی...آخرش هم که دستم رو ول کرد،دیدم انگشتر توی دستم شکسته و داشته فرو می رفته توی دستم...هنوزم یکی از دوست داشتنی ترین معلم های زندگی منه...یاد تقلب کردن با ممد شامرادی سر کلاس.چترم که مثل لیا شان پو کشیدمش و یهو شوت شد و شکست.کلاس نقاشی ها،تواشیح،قرآن سر صف،مو بلند شدن من،فوتبال،یه پا دو پا هوایی،مدرسه راهنمایی که همیشه قبله ی آمال بود،ورودی مدرسه که چقدر حالا کوچیک به نظر میومد.یادم نبود که از پنجره های کلاس محوطه ی دانشگاه معلومه...
امروز هم بعد برگشتن از این مدرسه ای که شاید برم توش کار کنم،دلم مدرسه ی خودمون رو خواست...پیش هیچ کدوم از معلم ها نرفتم...فقط زنگ زدم به ممد و باهاش حرف زدم.گفت یه روز میریم همه جاش رو و یاد قدیما می کنیم و می خندیم...ممد...دلم می خواست اونجا بود و بازم می رفتیم ته حیاط به دیوار میشستیم و به دیوار تکیه می دادیم و بی حس حرکت،فقط با همدیگه حرف می زدیم...چقدر مدرسه عوض شده بود.وقتی روی نرده های کف حیاط بودم و زیر پام رو نگاه کردم و عوض یه ارتفاع یک متری،یه ارتفاع سه متری دیدم دلم هررری ریخت...

پ.ن: تو رو خدا یکی بیاد به من بگه نمی خواد درس بخونم.من هر وقت میرم که درس بخونم حالم بد میشه به خدا :(
نظرات 3 + ارسال نظر
مرگ قسطی سه‌شنبه 29 آبان 1386 ساعت 23:09

سجاد خان نوستالژیک میشویم و میخزیم توی بچگی هایمان

مریم چهارشنبه 30 آبان 1386 ساعت 14:54

دلم از اون انگشتر تو دستت شکستن هریییی ریخت پایین. چقدر از خودم بدم اومد...

می دونی ، موقع امتحانا که میشه همیشه همین جوریه. کلی سوال فلسفی برای آدم پیش میاد که چرا و چگونه و برای چی اصلاً و غیره... منم همین جوریم. از خیلی ها هم پرسیدم ، خیلی ها همین جورین ولی اینجوری زندگی نمی گذره. داداشی من همش یه ماه یا نه دو ماه . می گذره. تلاشت رو بکن لطفاً

فچ کن...تو تازه رشته ات رو دوست داشتی که رفتی...تو تازه مخت کار می کرد و درس بلد بودی بخونی...من اما نه رشته ام رو دوست دارم،نه می دونم درس خوندن یعنی چی...

مریم شنبه 3 آذر 1386 ساعت 21:18

نه داداشیم. اگه به من بود دلم می خواست یه چیز دیگه بخونم ولی این رو شروع کرده بودم و ناچارم ادامه اش بدم و بیشتر دارم به خودم تلقین می کنم که من این رو دوست دارم و خیلی خوبه و ال و بل ... زندگیه دیگه.. کاریش نشود کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد