زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

دلم می خواهد فرار کنم ها...از دست این همه مثلا دوستانی که موقع باید بودن،نبودند...دوست؟
دلم می خواهد هزار تا لینک اضافه کنم به این بغل...ولی از شلوغ شدن اینجا می ترسم...و از کامنت های اجباری حال به هم زن...
دلم می خواهد بگیرم خودم را خفه کنم...وقتی می بینم هیچ وقت یاد نگرفتم احساسم را بنویسم...چیزی بنویسم که خودم دوستش داشته باشم...حتی خوشحالم که کسی مرا به بازی بهترین نوشته دعوت نکرد،چون هیچ وقت چیزی ننوشتم...هیچ چیز که خودم را ارضا کند...بلد نبودم اصلا...
از آن وقت هایی ست که می خوام کل بلاگستان را بگردم دنبال یک جمله که مرا تعریف کند...نوشته هایی که آرامم کند...
دست خودم آدم نیست که...نگاه مشکل دارد خیلی وقت ها...هیچ کاری هم نمی توانی بکنی...وظیفه ی عوض کردن انسان ها با تو نیست...می توانی سعیت را بکنی...ولی باوراندن این که فرق دارد این،مانند بقیه نیست که،سخت است،حتی خیلی وقت ها محال...فقط دلم می سوزد از این که این نگاه ها...باعث می شود از خیلی چیزها محروم شوم...
زبر باران...داخل حیاط یک ماهنامه...یک باغچه ی کوچک...چند درخت...برگ های سبز که باغچه را پوشانده اند...همین باعث می شود که احساس نشاط کنم...کاش می شد همیشه اینجا آمد...من بالاخره در کنار هر کاری که شده...یک روزی در یک نشریه کار خواهم کرد...حسابی آرامم می کند...
نظرات 14 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 30 آبان 1386 ساعت 22:26

می تونی تا اخر عمرت بشینی در انتظار یه حیاط و یه نشریه و یه ماهنامه و حتی چند دست خط و دست نوشته تا از آسمون یه فرشته بیاد زمین شایدم یه چراغ جادو گیر بیاری که دست به سینه غولش وایسه جلوت و ارباب ارباب کنه و سه سوت ارزوها و رویاهات رو براورده کنه و تو خوشبختی رو حس کنی... که چقدر زندگی قشنگه...اگه به این خیالی رفیق... از حالا بهت بگم با لبخند حسرت روی لبهات به دیار باقی خواهی شتافت... شاید حتی لبخندش هم نباشه... یه کم همت...یه کم تفکر... یه کم تعقل... لطفا...بی زحمت

مرجان.میم. چهارشنبه 30 آبان 1386 ساعت 23:24

همین که منو یادت بود کلی موچ عزیزم!
حالا چرا انگده ناراحتی؟!

مریم جمعه 2 آذر 1386 ساعت 21:42 http://dailysmile.blogfa.com

نگاه مشکل داره
نگاه مشکل داره
نگاه مشکل داره
واااااااااااااای من این چند روزه یه چیزی توی فکرم داره وول میخوره که میخوام به زبون بیارم ولی نمیدونم چه جوری بگم ...همینه..!
دقیقن همینه...نگاه مشکل داره
نگاه مشکل داره

مریم جمعه 2 آذر 1386 ساعت 21:45

بعضی وقتا
انتظاری که داریم از اون شرایطی که در حال حاضر توش هستیم خیلی کوچیکتره...خیلی ...اما آرومتره ...!آرومتره ... ‌خیلی !

مریم جمعه 2 آذر 1386 ساعت 21:46

جمله ی اولت رو خیلی قبول دارم !‌ خیلی .

مریم شنبه 3 آذر 1386 ساعت 21:13

خوب چرا نمیری دنبال کار توی یه نشریه؟ راستی کار مدرسه هه چی شد؟

مریم یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 21:30

به خدا نفهمیدم منظورت چیه
اون یه ریزه چاشنی بی ادبیه هم کارساز نشد :دی

مریم دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 21:32

این آخری رو خوب اومدی
حیف که هنوز راه نیفتادم
ولی خوب !!
استپ بای استپ
.
.
.
.
وقت های خشونت
استفاده کردن این قبیل کلمه ها انگار کارسازتره
راس گفتی به خدا

مریم سه‌شنبه 6 آذر 1386 ساعت 20:50

من فکر کردم خوندیش !
نمایشنامه ی یرما رو میگم
چطور بود حالا ؟!!

میم چهارشنبه 7 آذر 1386 ساعت 10:46

خب اسم زلم زیمبوشه ولی به خودش منتسب شده :دی
.
نه شمع هام بو نداره :پرانتز باز
.
من می خواستم بیست شم حالا میشم ۱۹.۷۵

آنی چهارشنبه 7 آذر 1386 ساعت 19:32 http://khodaaam.blogsky.com

کار تو نشریه تجربه خوبیه...مخصوصا اگه دانشجویی باشه. من بعد از چند ماه هنوز مزش زیر زبونمه...

مریم پنج‌شنبه 8 آذر 1386 ساعت 14:41

اِاااااااااااااااااااااا
خوب اگه به اینا دل خوش نباشم که نمیشه که !!!
:)))))))))))))
خیلی پر روام نه :)))))))))))))

مریم پنج‌شنبه 8 آذر 1386 ساعت 17:39

بیا منو بزن :ا

عادله پنج‌شنبه 8 آذر 1386 ساعت 23:42 http://khabidarhayahoo.persianblog.ir/

نمی دونم چی بگم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد