زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

امتحان فاینال زبان رو دادم.پر تقلب.استاد هیچ کاری با هیچ کس نداشت...
وسط راه خونه رفتم خون دادم.یه خانومه بود که هیچ وقت ندیده بودمش اونجا.تازه کار بود.اصلا به جز بعضی ها،اونجا همیشه پُر ِ انترن ه.کم خون ندادم.ولی این بار که سوزن رو کرد توی دستم هیچی خون نمیومد.خدا می دونه سوزن رو کجا کرده بودش.پوست.گوشت.استخون.بعدش هی این سوزن رو توی دست من تکون می داد،یه ذره خون میومد،بعدش نمیومد.گفتم نبض ندارم؟فکر کردم شاید الان بگه خون نداری.گفت خون نمیاد تو سوزن.بعد 5 دیقه تلاش،اونقدر شوزن رو کرد توی دستم تا بالاخره یه منبع خون پیدا کرد.فک کنم رگ آئورتم بود که پیداش کرد،از بس که این سوزنه بلند و کلفته.
آخرش بیچاره هی گفت ببخشید اذیت شدین.گفتم اشکالی نداره.بعدش فکر کردم چند نفر مثل من به اشتباه یه نفر لبخند میزنن.بعدش اصلا نفهمیدم کار درستیه یا نه.که به همچین کسی چیزی نگی.نه فقط اون خانومه،کلا رو میگم.اینکه وقتی طرف اشتباه کرد،هیچی نگی و بخندی.بدبختی اینه که همه پر رو میشن.دفعه ی بعد،با اعتماد به نفس بیشتر سر یکی همون بلا رو میاره...
اصلا رفتم خون بدم پاید یه خرده بی حال بشم.ولی دقیقا وقتی از اونجا اومدم بیرون،به این نتیجه رسیدم که از این هیکل 85 کیلویی،450 سی سی کم بشه،هیچ اتفاق خاصی نمی افته...
شاید فردا رفتم همایش مناسب سازی محیط شهری برای معلولان.قراره سران تشریف بیارن.از امروز 10 صبح سالن رو بسته بودن که بگردن برای فردا صبح.نمی دونم برم یا نه.نمی دونم دیدن رئیس دولت فخیمه (شاید!!! به دلایل امنیتی نگفتن کی میخواد بیاد!!!) از نزدیک سخته یا امکان ناپذیر.حس می کنم آدم خوبیه.ولی خوب صرف آدم خوب بودن واسه ریاست جمهوری خوب نیست.باید شرط ... .... رو اضافه کنن به شرایط رئیس جمهور...

پ.ن: تو بگو خر...ولی دست خودم نیست...انگار عادت شده برام این نزدیک شدن و سوختن از این حرارت...انگار شده یه جزئی از زندگی.یه تیکه که وقتی سوخته،به خودت میگی که من دیگه عمرا نزدیک نمیشم...ولی همین که جای زخم خوب شد،همین که دوباره چشمت به اون آتیش افتاد...دوباره قلبت شروع می کنه به تپیدن و دلت شروع می کنه به ریختن و همه چیز از اول...تو بگو خر...
نظرات 7 + ارسال نظر
دل نبشته ها سه‌شنبه 20 آذر 1386 ساعت 17:45 http://delnebesht.blogspot.com

سلام خوبی؟میشه بگی این همایشه کجا بود؟من یه جا تبلیغشو دیدما یادم نیست کجا؟تو کانون بود؟آخه یکی از بچه های امروز رفته بود اونجا!!!

مریم سه‌شنبه 20 آذر 1386 ساعت 21:41

خر

فاطمه چهارشنبه 21 آذر 1386 ساعت 19:02

وای چقد قسمت تو بگو خرتو دوست داشتم...
نه بابا بیچاره خر یه چی می گیا:دی

منم یه بار یه خانومه یه همچین کرد و منم دقیقا بهش لبختد زدم! و بعدش دقیقا همین فکرو با خودم کردم !‌

دل‌نبشته‌ها چهارشنبه 21 آذر 1386 ساعت 22:24 http://delnebesht.blogspot.com

جوابت نمیدونم چی شده ها!من جواب ندیدم!یعنی جواب این سوالمو میگما!پاکم نکردم مطمئن باش!!

نرگس پنج‌شنبه 22 آذر 1386 ساعت 23:24

خری دیگه...چیکارت کنم... چه سوسول ... قبلنا غش و ضعف میکردی **مثقال خون ازت میگرفتن؟؟؟:دی

عادله جمعه 23 آذر 1386 ساعت 10:38 http://khabidarhayahoo.persianblog.ir/

ببخشید .ولی مثل اینکه من یه سجاد دیگه رو با شما اشتباه گرفته بودم ! : دی

عادله جمعه 23 آذر 1386 ساعت 21:51

نه مثل اینکه درست گرفته بودم ! : دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد