زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

صبح با صدای مامان از خواب پریدم که می گفت برف.منی که پروسه ی از خواب بیدار شدنم حدود یک ساعت و نیم طول می کشد،پریدم و رفتم پشت پنجره.خدا خدا کردم برف قطع نشود...بعدش فکر کردم که چی؟فردا امتحان داری و از کتاب 260 صفحه ای،فقط 50 صفحه خوانده ای...بعد خوردن صبحانه به زور خودم را می نشانم پای درس.تا نزدیک ظهر که می بینم برف عین پنبه از آسمان می آید و زمین سفید سفید شده.می دوم میر وم روی پشت بام.لعنتی.الان بالاها لابد 40 سانت برف آمده وقتی اینجا 5 سانت برف نشسته.دست می اندازم و از روی برف های تازه نشسته برمیدارم و می گذارم توی دهانم...
به هادی زنگ میزنم.می پرسم پایه ی بیرون رفتن هستی؟جواب می دهد پایه ام بدجور.صدای مادرش می آید که بشینید درس بخونید دم امتحانی.یه خرده از پشت تلفن با مادرش کل کل می کنیم و می خندیم.آخر به این نتیجه می رسیم که شب...من خودم هم گفتم شب.این درس لعنتی فقط 100 صفحه اش خوانده شده و فردا امتحان دارم.ساعت شده 3 ...با خودم می گویم ساعتی 20 صفحه هم که بخوانم،این درس لعنتی ساعت 9 شب تمام میشود.بعدش می شود رفت بیرون.هادی که گفت ماشین نمی آورد.من هم بابا عمرا ماشین بدهد.اصلا این پیکان لعنتی ما لاستیک هایش آنقدر صاف است که وقتی یه نم باران میزند روی خط کشی های وسط خیابان بکسوات می کند.دیگر چه برسد به این برف که همه ی خیابان ها را گرفته.زنگ میزنم به نوید ببینم ماشین دارد یا نه.می گوید سر کلاس است.10 شب زنگ می زند که کارم داشتی؟جواب میدهم می خواستم اگر بیکاری بزنیم بیرون.می گوید تازه رسیدم خانه.لعنتی...شانس گند من...
ساعت ده و نیم می شود و من دقیقا طبق یرنامه ریزی،در این 7 ساعت،30 صفحه درس خواندم.می بینم نمی شود...
شال و کلاه می کنم از خانه می زنم بیرون.من عاشق این مسیر خیابان انقلابم تا پارک لاله.اصلا این خیابان دانشگاه بهشت می شود گاهی اوقات...درخت های روی خیابان آمده ی سفید.پیاده رو های سفید.خیابان سفید با رد لاستیک ماشین ها که معلوم است...
سر خیابان جلوی روزنامه فروشی می ایستم.می گویم 6 نخ اولترا لایت.اصلا حوصله ی قرمز نداشتم.بوی گندش تا 4 ساعت روی لباست هست و تا 6 ساعت توی نفست.فکر می کنم زیاد می شود.سریع می کویم 5 نخ.آخر سر هم برای اینکه رند پول بگیرد 6 نخ را قالب می کنم.لعنتی...من که قرار بود لب به این زهرماری نزنم.کی قرار شده بود خودم هم نمی دانم...
سیگار به دست شروع می کنم خیابان دانشگاه را بالا رفتم.نصفش را که میروم سیگار تمام می شود.با آتش قبلی بعدی را می گیرانم...توی راه یک زن و شوهر 30 ساله را می بینم.لعنتی...
وارد پارک که میشوم صدای جیغ و فریاد از همه جا بلند است.لعنتی ها.مگر خواب و زندگی ندارید؟هیچ وقت پارک این موقع شلوغ نمیشد...
هر جا میروم برف تازه پیدا کنم نیست.انگار وجب به وجب پارک را جویده اند این لعنتی ها...
راه میروم...راه میروم...یک جا می زنم به بیراهه.وسط درخت های کاج.اینجا انگار کسی جرات نکرده بیاید.پایت تا بالای ساق می رود توی برف.خودم را می اندازم روی یکی از میزهای برف نشسته و زل می زنم به آسمان و درخت های برف گرفته و پرواز کلاغ ها و برفی که آرام آرام پایین می آید.پیش خودم فکر میکنم اگر کسی ببیند یکی افتاده روی میز،چه فکری می کند.از خیر جواب دادنش می گذرم.برای خودم بلند میزنم زیر آواز...تو از قبیله ی لیلی آه...من از قبیله ی مجنون...تو از سپیده و نوری...من از شقایق پر خون...
.
.
بلند میشوم...آرام آرام راه می افتم.آلاچیق را تازه ساخته اند انگار.شاید هم من تا حالا ندیده بودمش...راه می افتم سمتش و باز برای خودم،این بار آرام،زمزمه می کنم...من مسلمان...به امید دیدنت...در کلیسا شمع روشن می کنم...همین را می خواستی؟!...لازم نیست مرا دوست داشته باشی...من...تو را...به اندازه ی هر دو مان دوست دارم...
مینشینم زیر سقف آلاچیق.صدای جیغ دختری که می گوید کمک بلند میشوم.اول کمی نگران می شوم.ولی کمی بعد دوباره صدای کمک بلند می شود با خنده.لعنتی ها...
بلند می شوم و راه می افتم.باز هم از مسیری که تا آن موقع نرفته بودم.برف ها را زیر پایم له می کنم و زیر لب می گویم بکارت روح...فکر می کنم چقدر خوشحالم که تا به حال دختری را نبوسیده ام.این که تا به حال هوس باز نبوده ام.بگذار دیگران هر چه می خواهند در مورد من اشتباه فکر کنند...
چشمم می افتد به جای رد پاها...لعنتی...همه دو تا دو تا...جای رد پایی که بیشتر از ده متر روی زمین کشیده شده.لعنتی...با این هیکل گنده دیگر هیچ کس پیدا نمی شود که من را بکشد روی زمین...
از پارک می زنم بیرون.ساعت 12 گذشته.لعنتی...همین 2 ساعت پیش داشت برف می آمد و حالا همه ی برف ها دارد آب می شود...توی همان خیابانی که دوستش داشتم.همان نورهای زرد دانشگاه که می افتاد روی برف و من همیشه عاشقش بودم،حالا می افتد روی گل و شل...
از خیابان انقلاب رد می شوم...دانشجو ها به مسئول خوابگاه اصرار می کنند که راهشان بدهد داخل.لعنتی ها.همین شماها و مثل شماها بودید که پارک را شلوغ کرده بودید...
می رسم خانه.برای خودم شیر گرم می کنم و 3 قاشق کامل اسپرسو می ریزم.فکر می کنم چه خوب میشد اگر در خانه هم با قهوه،میشد سیگاری گیراند.لعنتی...باز هم هوس این زهرماری را کردم.فکر می کنم من دیگر عاشق نیستم.با خودم بلند فکر می کنم مطمئنم...
ساعت یک و نیم شده و من هنوز 130 صفحه درس دارم که نخوانده ام.کتاب را باز می کنم.با خودم می گویم تا فردا صبح هم که شده بیدار می مانی و درس را تمام می کنی لعنتی...باید پاس کنی همه جیز را...یک ربع نشده خوابم می برد...
به صدای زنگ موبایل مامان از خواب می پرم.ساعت شش شده.فکر می کنم الان مامان می آید و برای نماز بیدارم می کند.این بار برق را خاموش می کنم و می خوابم...
مامان صدا میزند که بلند شو.نماز قضا شد.لعنتی.ساعت هفت و نیم شده.مامان هم برای نماز دیر بلند شده.بعد نماز چراغ را روشن می کنم.دراز می کشم و کتاب را باز می کنم روبرویم.تا ساعت نه و نیم،نیم ساعت خواب و 10 دقیقه بیدار،با 40 صفحه پیچاندن خودم،کتاب تمام می شود.صبحانه می خورم و میروم سمت امتحان...
امتحان پیش بچه ها گفته بودند المیرا هم حقوق تجارت دارد.لعنتی.نه تا حالا باهاش حرف زده ام و نه فامیلیش را می دانم و نه حتی درست قیافه اش را.به دانشگاه که می رسم انگار نصف دانشگاه امتحان حقوق تجارت دارند.خیالم کمی راحت می شود برای تقلب.می خواهم کمی درس بخوانم تا قبل امتحان،ولی این لعنتی ها آنقدر حرف می زنند که درس را بیخیال میشوم...
سر جلسه،سوال ها را که می دهند،می بینم راحت است.لااقل پاس می کنم.بعد کمی به خودم می گویم با همین می شود معدل را برد بالا.و کمی بعدش به بیست فکر می کنم...
از امتحان که می آیم بیرون،سوال ها را مرور می کنیم.خودم هیچ وقت نمی کنم.تقصیر پسری شد که توی تربیت بدنی با هم بودیم.قبلش اصلا نمی شناختمش...
لعنتی...من از کجا باید می فهمیدم منظور سوال نِسبی بوده، نه نـَسَبی.لعنتی.جواب سوال کامل برعکس میشود خوب...یک سوال دیگر هم اشتباه بود.لعنتی...
حوصله ی هیچ کس را ندارم...مخصوصا حالا که باید بروم ختم مادر بزرگ دامادمان.بابا گیر داد که باید بیایی.مامان هم گیر داد باید موهات را کوتاه کنی بیایی! گفتم نمی کنم....حوصله ندارم اصلا...این برف هم که تمام شد...لعنتی...
نظرات 10 + ارسال نظر
مرگ قسطی پنج‌شنبه 13 دی 1386 ساعت 21:54 http://paradoxical.blogfa.com

ایول قالب نو...نه قرمز نه اولترا فقط ابی لایتی

زهره جمعه 14 دی 1386 ساعت 15:40 http://www.zohreh_f.persianblog.ir

حس لعنتیشو خوب می فهمم.....

دل‌نبشته‌ها جمعه 14 دی 1386 ساعت 18:25 http://delnebesht.blogspot.com

قالب نو مبارک.خوشحالم که باز مینویسی:)امیدوارم خوب باشی.برم بخونم ببینم چی نوشتی.ذوق کردم:)

دل‌نبشته‌ها جمعه 14 دی 1386 ساعت 18:59 http://delnebesht.blogspot.com

تو رو خدا این زهرماری رو نکش!!اینا چیه شماها میکشین آخه؟من که صبحا میرم اداره با کوچیکترین بویی مشامم اذیت میشه،مقنعه و شالمو میگیرم جلوی دماغم!نفسمم حبس میکنم تا جایی که از اونجا رد شم!بعضی وقتا دیگه خفه میشم!!اونایی که یه جا وایمیستن خب مرض کمتری رو آلوده میکنن!اما اونایی که راه میرنو میکشن!واااااااااااااای!!!خیلی بده!خیلی!راستی تو از کدوم خیابون میری پارک لاله؟از قدس یا ۱۶آذر؟گفتی خوابگاه به نظرم اومد از ۱۶آذر میری درسته؟!
امیدوارم امتحانتم خوب شه.آخر ترمه دیگه تلاشتو بکن!آدم شب امتحان میری برف بازی و پیاده روی؟منو ببین!!;)تنها کاری که میکنم جز درس خوردنه که اونم نخورم معدم درد میگیره!:)

فاطمه جمعه 14 دی 1386 ساعت 23:17

از سیگاری ها خوشم نمی یاد...

منم همین طور :|

مرمر شنبه 15 دی 1386 ساعت 02:10

تیتر بزن:
لعنتی!
برنامه امشب سینماهای تهران!
:دی

مریم شنبه 15 دی 1386 ساعت 17:49 http://dailysmile.blogfa.com

نکش سیگار
بده سیگار
:دی

مریم یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 15:36

انگارن که هنوز داره میباره
نه :(

آره...
و من هنوز کسی رو پیدا نکردم که باهاش برم بیرون...

آنی یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 23:20

باز هم که شما امدین و از برف نمیدونم چند سانتی گفتین :(( :دی

مریم دوشنبه 17 دی 1386 ساعت 16:57

دوستت دارم و دوست داشتم باهات توی برف قدم بزنم و خوشی ها و غم های زندگی بگم. دوست داشتم باهام حرف بزنی و از خوشی ها و غم هات بگی. دوست داشتم می فهمیدی که چقدر دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد