روز عجیبی بود دیروز.نمی دونم واسه چی اینجوری شده بودم.از دیدن دو تا دست توی هم گره خورده شده، یا روز ولنتاینی که بعد از 23 سال هنوز هم نه به کسی هدیه دادم، نه از کسی هدیه گرفتم.آروم پشت سرشون راه افتاده بودم و نگاه می کردم به کسانی که همه شون خوشحال اومده بودند خرید. دیشب که به ماجراهای روز فکر می کردم، دیدم خیلی دلم می خواست اون لحظه ای که چشمم افتاد به در امامزاده صالح، برم تو و بشینم زل بزنم به یه گوشه. بشینم و زل بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم...
احمقانه است.دیشب توی اون شلوغی دنبال کسی می گشتم.با خودم می گفتم اون شاید بیاد اینجاها برای خرید.شاید بود، شایدم نبود. ولی از همه لذت بخش ترش برای خودم این قسمتش بود که چقدر با آرامش می تونستم دوست هام رو بهش معرفی کنم. فکر کردن به این موضوع و ساختن همچین لحظه ای توی ذهنم که ممکن بود چه اتفاق هایی بیفته. چقدر می تونستم مدیریت بحران داشته باشم!!!
به این نتیجه رسیدم که بی فایده ست. صحبت کردن از چیزهایی که حتی نمی تونن تصورش رو بکنن. صحبت از تنهایی ای که خیلی ها بعد از بیرون اومدن از دانشگاه حرفش رو می زنن. بی فایده ست. هم برای اون ها، هم برای خودم.
گاهی فکر می کنم خیلی پوست کلفت شدم و گاهی از شدت ضعف، حالم از خودم به هم می خوره...
حالم خوب نیست... اصلا حالم خوب نیست...
نگرانت شده بودم...ایشالله که خوب شی...
کاش یه ولنتاین خودش بیاد یقه ت رو بگیره..
اشک های من چه زیباست
و من چه تنهایم وقتی با تو ام
و من چه زیبا یم و قتی تنهایم
در سکوت باران می خندم
من هنوز هستم
زویی نمی شناسمت اما بگم انگار می شناسمت .اتفاقات و حتی مکان های زندگیت شبیه زندگی من.خوشحالم با یه غریبه آشنام
:)
یه روز... یه روز... یه روز میرسه که از شوق گرفتن یک دست ...دست کسی که عاشقانه دوستش داره شب و روزت زیر و رو میشه...من اینو می بینم :)
اِ سجاااد ؟!!
خوب الان از اونوقتایی که میدونم هر چی من شر و ور بگم هیچ فایده ای نداره یعنی !!
نه حال تو خوب میشه نه اتفاقا ی بد افتاده جمع و جور میشن نه هیچی دیگه !
همون وقتای بی حرفیه خب !
یاد تمام ولنتاین هایی افتادم که دلم یوهو خیلی می گرفت...تمام اون تنهایی هایی که روحم رو می جوید!
خدا شیرینی لحظه های الان منو قسمت تو هم بکنه...
الهی آمین!