زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

هیچ وقت نگذاشته اند راحت بیهوده باشم...این تذکر های تند تند و پشت ِ هم، همه چیز را به هم میریزد...
دلم بیهوده بودن می خواهد.کسی نگوید درس بخوان،کار بکن،ول نگرد.به حال خودم بگذارندم...
دست از سرم بر دارند تا کم کم فرو بروم درون خلسه ای که انگار همه چیز می آید و می رود...وسط خاطره هایی که دیگر هیچ کدامشان نه شادم می کند و نه غمگین...
خودم هم نمی دانم چه می خواهم از جانشان،انگار جان کندن است برای رها کردنشان...اما هیچ وقت نرفته اند.از نخواستن من بوده یا نتوانستم نمی دانم.سعی کرده ام،کم رنگشان کرده ام.،اگر نه که تا به حال رمقی برایم نمانده بود...
من خود ِ خودم را می خواهم...نه این روح گمشده ی بی جان ِ بی حوصله را...
دلم بیهوده بودن می خواهد خیلی زیاد...
نظرات 5 + ارسال نظر
زهره یکشنبه 19 اسفند 1386 ساعت 19:10 http://www.zohreh_f.persianblog.ir

حتی ا گه هیچ کس هم نباشه که تذکر بده...باز هم آرام نمی شویم انگار...این من ایراد گیر ...مگه آدمو ول می کنه..اون که همیشه تذکر می ده .همیشه هست ...حتی تو اون لحظه هایی که فکر می کنیم رها شدیم...هنوز اون ته ها انگار داره وول می خوره...

هیچ جا یکشنبه 19 اسفند 1386 ساعت 23:44

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش،
من خوب آگاهم که زندگی ،یکسره ، صحنه بازیست
من خوب می دانم
اما بدان که همه کس برای بازی های حقییر اقریده نشده است
مرا به بازی کوچک شکست خوردگان مکشان ، به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان ، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدان گاهی پهناور و نامحدود .
به زندگی بیندیش که می خواهد بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد
در تمام لحظه ها یی که تو می دانی ، می شناسی و خواهی شناخت ،
به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان .
بیدار شو و سلام ساده ماهی گیران را بی جواب مگذار
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن
؛نادر ابراهیمی؛

نرگس دوشنبه 20 اسفند 1386 ساعت 09:35

خوبه حالا نذاشتن راحت بیهوده باشی..میذاشتن چی میشد؟؟:دی
سجاد تا حالا فکرکردی چرا اصلا خواستی بیهوده باشی؟؟

[ بدون نام ] دوشنبه 20 اسفند 1386 ساعت 22:20

سلام راستی من با دوستام یه نمایشگاه از کارهای هنری دارم.سرامیگ و شیشه دوست داشتی بیا از بیهودگی یهتر و اگه دوست داشتی به دوستاتم بگو( جردن بالاتر از میرداماد بلوار ستاری پلاک ۸۴.از چهارشنبه تا جمعه آخر سال از ۱۰ صبح تا ۸ شب )

خرس قهوه ای پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 12:12

حالا نیست الان بیهوده نیستی :دی :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد