زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

خوب اولش اصلا انتظار همچین جایی رو نداشتم.فقط 3 تا میز.هول شده بودم راستش.اونجا چرا همه همدیگه رو می شناختن و من غریبه بودم؟؟؟
فکر می کردم یه گالریه مثل خیلی گالری های دیگه.اما نبود.یه خونه،که توی پارکینگش کلی آدم مهربون بود.یعنی راستش بعد کلی وقت باورم شد که میشه بالاهای شهر، اونجا دل کلی از آدم هاش از سنگ شده، رفت و نشست عوض اینکه بگی کی هستی، کنار مادربزرگ و حرف زد، خندید.به مادربزرگ گفتم خوش به حالتون که به نوه تون افتخار می کنین.مادربزرگم آرزو به دل موند به من افتخار کنه.میگن فوت شده مادربزرگت؟ میگم نه، من چیزی نشدم که بشه بهم افتخار کرد.میگن نگو این حرف رو.نمی دونم...
دوست داشتم حس خوب اونجا رو.حتی اینکه تازه وقتی تاریک شد، یادشون افتاد که باید اونجا روشن باشه و اومدن اونجا رو روشن کردن.اینکه همیشه به فکر همه چیز نباشی خوبه.وقتی اتفاق افتاد بعضی چیزا، بعدش درستش کنی، یا تصمیم بگیری درباره ش...
خیلی ممنون به خاطر اون کارهای قشنگ، به خاطر خنده ها، به خاطر اون همه حس خوب :)
نظرات 1 + ارسال نظر
حورا دوشنبه 27 اسفند 1386 ساعت 20:00

ممنون از تو دوست من

تشکر نمی خواست که.من باید تشکر می کردم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد