زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

گفته بودم میرم دنبال دایی مامانه.امروز کوبیدم رفتم خونه مامان بزرگه که قرار بود داییه بیاد اونجا.بعدش اونجا اصلا هیچ امیدی بهم نداد.فقط فردا صبح قرار شد برم شرکتشون.بعدش اصلا جوری حرف نزد که امید داشته باشم بهش.اما بهتر از هیچی ه.فوقش از فردا یه روزنامه می گیرم دستم و میرم وایمیستم توی صف نلفن عمومی و شروع می کنم به زنگ زدن به این آگهی ها.به قول ممد،توی این دنیای بزرگ بالاخره یکی هست که به من احتیاج داشته باشه.فقط باید بگردم پیداش کنم.پیدات می کنم لعنتی!
بعد از یه عمر تنبلی،رفتم کوه.خودم هم نه.با پسر خاله م و دوست هاش. اولش فکر کردم مسخره بازی ه.اما تا خود ِ پلنگ چال رو یه سر رفتم بالا.فکر می کردم بمیرم امروز.اما حتی دیروز موقع بالا رفتن حتی پام هم به خارش نیفتاد.یا آمادگی بدنی م اونقدر بالاست که کم نمیارم که عمرا اینجوری نیست.یا اینکه اونقدر پایینه که اونقدر دیر به فکر ِ خارش افتاد که کار از کار گذشته بود.اما دیشب رو مردم.شبش 2 ساعت هم نخوابیده بودم و صبحش از 7 تا 2 توی کوه بودم و در حال بالا پایین رفتن.دیشب فقط افتادم و مردم.
بعضی وقت ها دلم می خواد شب ها هی از خواب بپرم.نمی دونم چرا.مرض گرفتم.اما فکر می کنم خیلی از عمرم به خواب می گذره.دلم می خواد شب ها رو بیشتر ببینم...دلم لک زده واسه تنهایی ِ خودم توی اتاق پذیرایی.وقتی همه شب ها تو اتاق خودشونن و اونجا اتاق ِ منه.فقط شب ها اما.روزها بی اتاقم من...
من پای حرفم هستم.هر چقدر هم دیر،باز هم زودتر از بعده.اگه کارم ثابت بشه،این خراب شده رو ول می کنم و میرم یه رشته ای که دوست دارم می خونم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد