زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

کم پیش میاد که شب ها من اون اتاق بخوابم.گرم بود.پنجره رو باز کردم و سعی کردم همه ی خنکای این شب گرم رو سمت خودم بکشونم.نور ماه انقدر زیاد بود که انگار چراغ بالکن روشن مونده باشه.کم کم گرما یادم میره و زل میزنم به ماه ِ تیکه تیکه.سعی می کنم از پشت توری ِ پنجره بشمرم تیکه هاش رو.7،6،5،4،3،2،1...نشددوباره.6،5،4،3،2،1...اه.اصلا به درک که چند تیکه شده ماه.فکر می کنم الان چند نفر دارن به ماه نگاه می کنن.چند نفر خوابشون نمی بره.چند نفر به یاد خاطراتشون افتادن.چند نفر همبستر شدن با عشق شون.چند نفر پول دادن براش.یاد شبی می افتم که از بالای صادقیه و نزدیک تیراژه تا طرف های انقلاب پیاده اومدم.از اونجا یه زنی بود که ساده هم بود.اما شاید قیمتش بالا بود.من ازش جلو میزدم و بعدش می دیدم سوار یه ماشین رد شد و جلوتر که می رفتم میدیدم پیاده شده.باز ازش جلو می زدم و جلوتر می دیدمش...
طبق عادت یاد م می افتم و سعی می کنم به یه چیز دیگه فکر کنم.به ن فکر می کنم و اینکه جواب کامنت منو دیده یا نه.اصلا کامنتش رو هم دیدم تعجب کردم.فکر نمی کردم اینجا بیاد دیگه.
بعضی وقتا از این همه توانایی ذهن توی از این شاخه به اون شاخه پریدن تعجب می کنم.فکر کنم دوم دبیرستان بودم که چند بار شروع کردم به نوشتن سیر این افکار و خودم هم از چیزهای کوچیکی که این فکرها رو به هم متصل می کرد، تعجب کرده بودم.
سرم رو پشت به مهتاب بر می گردونم و چشمام رو به هم فشار میدم و سعی می کنم خودم رو خواب کنم...نباید بذارم شروع بشه.باید همین جا تمومش کنم و قبل از تمام آشفتگی ها و دل شوره ها و ریختن ها، خودم رو خواب کنم...
نظرات 1 + ارسال نظر
نیکو جمعه 3 خرداد 1387 ساعت 00:49

پس امشب ماه ببینی چی میگی....کلی باهاش حرف زدم.کلی حرف ها مو گوش کرد...ارام گوش کرد و لبخند زد ...فقط...

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی...آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد