زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

لحظه ی دیدار نزدیک است

تقصیر من نیست.به خدا تقصیر من نیست.من فقط نشسته بودم و منتظر بودم که از راه برسی.تو نباید از راه می رسیدی...

باز من دیوانه ام ، مستم

حیف...حیف به خودم قول داده بودم که دیگر عاشق کسی نشوم.حیف که خسته شده بودم از همه،وگرنه چه عاشقی می شدم من...چه عشقی می شدی تو...

باز می لرزد دلم ، دستم

از این خط رد نشو ، حتی نگاه هم نکن ! نگاه که می کنی، حتی اگر من نخواهم از لای انگشتان کشیده ات محبت پیدا کنم، همه ی دنیا را انگار ریخته اند در چشمانت.نگاه هم نکن حتی!

باز گویی در جهان دیگری هستم

قول می دهی به کسی نگویی حرفی؟ بین خودمان بماند ... کمی بیا جلوتر ... قول می دهم نه نگاهت کنم و نه انگشتانت را بگیرم در دستم.قول می دهم فقط مست شوم از عطر تنت ...

های! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ!

باز قرار است ببینمت.چرا بعد از این همه وقت پریشانی ، دوباره دستم می رود به صورتم.دوباره ... اه ... بدم می آید از خودم ...

های! نپریشی صفای زلفکم را ، دست!

لباس هایم را زیر و رو می کنم ببینم کدام را می پسندی شاید. یکی بیاید بشکند این آینه را. برای توست که یواشکی می روم سراغ ژیوانژی ِ بابا. باز هم در آینه خودم را بر انداز می کنم. چرا یقه ام صاف نیست. چرا هنوز جای لکه های زیوانژی خیس است؟

و آبرویم را نریزی ، دل!

می دانم محال ست ها ... اما تصورش که اشکالی ندارد. با خودم فکر کنم که وقتی می آیی، به جای اینکه دلم هری بریزد و سعی کنم خودم را سر پا نگه دارم، لبخند می زنم و به سویت می آیم.اصلا هم نمیدوم و سکندری هم نمی خورم.آرام ِ آرام...تصورش که اشکالی ندارد...

- ای نخورده مست -

تو چه کردی با چشمانت که نگاه که می کنی، مست می شوم. دستانت مست می کند. تنت مست می کند. خودت می فهمی چه می کنی با دل ِ من؟

لحظه ی دیدار نزدیک است...

رسیده ام به تو، اما آخر خط هم همین جاست. از این جلوتر نیا ! من هم جلوتر نمی آیم.من یاد گرفته ام عاشقی کنم فقط، زندگی رسم دیگری ست ... تو که نباشی، با همان یادت، هزار سال زندگی می کنم ...
نظرات 9 + ارسال نظر
نیکو دوشنبه 31 تیر 1387 ساعت 14:18

سلام دوستم...خیلی خوب بود ...کلی حال کردم ...کلی خاطره زنده کردی..دیدی باید بنویسی ..حالا بین کجا وایسادی ...بازم برات می نویسم الان بایدبرم...فقط ذوق کردن از متنت

خاطره خود کلانتر جان است.بر سرت بشکند هوار شود.مثل زندان ژان وال ژان است.حافظه نفس را بدراند.صد گیگا بایت را بپراند...

دل‌نبشته‌ها دوشنبه 31 تیر 1387 ساعت 20:24

سلام.مرسی که نوشتی!دیدی؟!
متنت خوب بود.خوشم اومد.امیدوارم ادامه بدی...:)
گودی لاک!!!

زهره دوشنبه 31 تیر 1387 ساعت 23:34 http://www.zohreh_f.persianblog.ir

مثل اینکه این حرفها حالا دیگه حسابی بیرون اومدن....فوق العاده بود این متن...خیلی خیلی لذت بردم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 11:27

جمله اش درست یادم نیست...کسی که بهم گفت همونی که تو با شعرت من روبردی به اون دوره ...اون نخورده مست من بود..گفت سعی کن خاطره ساز باشی نه خاطره باز....و بدون اگه این خاطره ها و این ذهن پر پیچ نبود ، تو سجاد نبودی با این همه تجربه ...خوب یا بدش مهم نیست مهم اینکه تو همه رو تجربه کردی تو ذهنت طبقه بندی کردیش...پس خدا رو شکر کن برای اینکه بهت اجازه تجربه داده ..و بدون دوست داره ...و بخواه کههبرسی به اونجایی که می خوای...

نیکو سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 11:33

و یادت باشه تا خاطره نیاشه ادم معنی خیلی حس ها رو نمی فهمه...پست قبلی هم ییائم رفت اسمم بزارم برات...

خرس قهوه ای پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 07:49

تو نویسنده خوبی می شی :)
و خوب...
آدما تا وقتی خوب می نویسن که درد داشته باشن...
که دل داده باشن...

من ماهکم پنج‌شنبه 10 مرداد 1387 ساعت 17:51

چه خوبی تو .. چه خوشحال !

مانی دوشنبه 14 مرداد 1387 ساعت 12:11 http://paderaz1982.persianblog.ir/

به کمند سر زلفت، نه من افتادم و بس/ که به هر حلقه موی تو گرفتاری هست...

فاطمه سه‌شنبه 15 مرداد 1387 ساعت 23:21

..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد