زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

تو را باید در خواب دید...تو را باید در خواب بوسید...آرام و آهسته به بالینت آمد.تارهای موی روی صورت افتاده را کنار زد و محو تماشا شد.باید در خواب نگاهت کرد و چیزی نفهمید.به خودت بیایی و ببینی که صبح شده.نه...باید انگشتانت را در خواب گرفت در دستان.باید گونه ات را با پشت انگشتان لمس کرد و مواظب بود که نفهمی...که چشمانت را باز نکنی...باید در خواب که هستی خم شد و چشمانت را بوسید، سر انگشتانت را، پیشانیت را... اگر بیدار نشوی، تمام بدنت را غرق بوسه باید کرد...

تو را باید در خواب بوسید...در خواب دید...خواب که نیستی، حتی نمی دانی که من هم هستم در این جهان...

نظرات 4 + ارسال نظر
فا یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 22:32

میترا دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 10:57

قشنگ بود
راستی... منم میرم داروخونه :دی

مرمر سه‌شنبه 29 مرداد 1387 ساعت 00:26

:)

نیکو چهارشنبه 30 مرداد 1387 ساعت 11:42

برای ساختن هر چیز نو ، خراب کردن هر چیز کهنه را
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد .
و به روزهایی که هزران نفرین ، حتی لحظه یی را بر نمی گرداند.
تو امروز بر فراز ایستاده یی که هزاران راه را می توانی دید و دیدگان تو به تو امکان می دهد که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
بیاموز که محبت رااز میان دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز ، از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی .ما برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم
و از دوست داشتن لحظه ها را بخواه .و زیستن در لحظه را به یاد داشته باش....
دلم می خواست این ها رو بگم همین ...و فکر می کنم زیادی یه جا نشستی پوشو حرکت کن اینقدر پشت نبین مقصد و جلو رو از دست می دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد