زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

تو را همینطوری از من گرفت، نه؟

پشت یک چراغ قرمز، یا شاید توی صف پمپ بنزین. آمد کنار ماشینتان با ماشین خودش. من که هیچوقت ماشین نداشتم که بخواهم همچین کاری برایت کنم. شاید توی صف پمپ بنزین آمد و خندید. گفت شاید چه شال قشنگی، شاید هم گفت چه جوری تونستی این ماشین رو اینجوری داغون کنی یا هر مزخرف دیگری که توجه تو را به خودش جلب کرد. خندید و شاید بانمک هم بود صورتش. تو آن وقت یادت رفت که من منتظر تو ایستاده ام. من که شاید به ساعتم نگاه می کردم، به تو می گفت که توی دلش نشسته ای و من که لگد می زدم به خرده سنگی که افتاده بود روی زمین، تو شماره ات را می دادی به او. من که می خواستم شماره ات را بگیرم و اشغال بود، لابد او بود که زنگ زده بود که بفهمد شماره را دروغ نگفته باشی.

به همین سادگی رفتی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد