زندگی شده است جایی شبیه جهنم، تو هم شدهای تکهای از بهشت. گاهی به امید شنیدن صدات، که باورم شود بهشتی وجود دارد زندهام و گاهی به خواندن کلمات سر خورده از روی انگشتانت روی تقتقهای این فاصلهی لعنتی...
مرد که نداشته باشد زنی را در آغوشش مرد نیست، که مرده است... که مردهام این روزها در جهنم خیال نبودنت. روزهای دلتنگی خط میزنم روی کاغذ که روزی برسد شاید که برسیم به هم و برسانیم به خودت. خیال خامیست اما. تو؛ خوب ِ قصهها را چه به من ِ سادهی غمدار...
پ.ن: دل... تنگ...
مردی که ... مرد نیست ... مرده است ... چقدر قشنگ ... چه خیال نازکی
یادم نرفته ...سر می زنم به اینجا همیشه ...همیشه می خونم اینجا رو ...و از فضای جدید نوشته های اینجا خیلی لذت می برم ...یه چیزی توی این کلمه ها ت عوض شده و اونها را خوندنی تر کرده ...اصلا انگار بزرگ شده اند کلمه های اینجا.
فقط این روزها کمتر کلمه به زبانم میاید که بنویسم که می خوانم اینجا رو ...این روزهای لعنتی سیاه ...
نظرهات همیشه خواندنی بوده ...به خصوص توی اون پست برام خیلی جالب بود که اون صندلی رو گفتی ..بالای در ورودی....یعنی شاید من تو رو دیده باشم توی همین روزهای پر دود، وسط اون آدمها...
چه روزهای پر دودی است این روزها وسط انبوه این همه آدم ها...
آقا پس ما مدت هاست مرده ایم و خبر نداریم!!
:)