زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...


صبح از خواب پا میشم ساعت 7 تقریبا.تا ساعت 10 که مامان بیاد کارهام رو انجام دادم و حاضر بودم.خودم بلد بودم لقمه بگیرم.مامان هم می دونه ها!!! ولی بهش گفتم بلد نیستم :دی اصلا حوصله نداشتم...منتظر موندم لباس پوشیده که مامان بیاد و لقمه ام رو بده دستم و برم...
ولی بعدش که رفتم کتابخونه،با اینکه مطمئن بودم مثه دیروز می تونم قشنگ درس بخونم نشد...هرکاری کردم نشد به خدا...آخر سر هم ساعت 3 از کتابخونه زدم بیرون.نمی دونستم کجا برم.فقط می دونستم موندنم تو کتابخونه وقت تلف کردنه و باعث بیشتر به هم ریختن اعصاب...
رفتم پارک لاله....تا 7:15 اونجا نشستم و برزخ اما بهشت خوندم...بعدشم هدفونم رو گذاشتم تو گوشم و اصلا هم سعی نکردم جلوی اشک هام رو که میومدن بگیرم...از پارک تا خونه رو از بغل دانشگاه پیاده رفتم پایین...

خوبم الان...از ظهر خیلی بهترم...

تو پارک وقتی همه 2 تا 2 تا میومدن و می شستن به حرف زدن اصلا دلم نمی خواست من...یعنی دلم نمی خواست یا بهتر بگم اصلا حسودی نمی کردم که اونا جفتن...فقط دلم از این می سوخت که ممد تهران نبود ...من دلم ممد می خواست :(

برزخ اما بهشت یه حرف قشنگ داشت...شاید خوشبختی همین بغل دستمونه...نمی دونم کجا...ولی از بس دنبالش گشتیم هیچ وقت ساده نگاه نکردیم...