خواست چیزی نباشد که بود. هنوز نمیدانست کدام را انتخاب کند. نبودن را یا نابود شدن را. راوی برایش اتاق بزرگی در نظر داشت با میز ریاستی بزرگ. حتی خود راوی هم نمیدانست چرا و خودش هم. ولی ظاهر اتاق طوری بود که وضع مالیاش را خوب نشان میداد. کتابخانهی مرتب سرتاسر کنار دیوار. پنجرهای بزرگ که اگر پرده نپوشانده بودش، تمام شهر نه، اما از آنجایی که بود به پایین را میتوانست ببیند. اما لابد چون وضعش خوب بود، خانه هم بالای شهر بود و تصویری که در پنجره بود، قسمت زیادی از شهر را شامل میشد. راوی حتی نمیدانست باید خانهی شخصیت داستانش باشد یا دفتر کارش. تنها چیزی که قطعیت داشت، سیگار روی میز بود. یک بستهی نیمهخالی وینستون قرمز. زیرسیگاریِ بیش از نیمهپری که با هربار خاموش کردن سیگار تویش، یا بوی خاکسترهای به هم خورده بلند میشد، یا بوی سوختن فیلتر سیگارهای کشیده شدهای که زیر خاکسترها دفن شده بودند.
راوی نشسته بود روی صندلی کنار درب ورودی که لابد با توجه به سر و وضع اتاق، خیلی هم کوچک نبود. حتی میشد گفت خیلی هم بزرگ بود. نشسته بود و زل زده بود به شخصیت داستانش. شخصیت داستان او را نمیدید، به خاطر همین طبیعیترین رفتاری که هر فردی در این شرایط بود ممکن بود انجام دهد، انجام میداد. اما بدیش به این بود که طبیعیترین رفتارها، در این شرایط، به هیچوجه رفتارهای طبیعیای نبودند.
گوشهی پرده را کنار زد و نور زیادی ندوید توی اتاق نیمه تاریک. غروب گرفتهای بود. خورشید گم شده بود زیر گرد و غبار و آلودگی شهر. کمی نگاه کرد و پرده را انداخت. شهر هم به همان گرفتگی بود که او بود. دفتر گرانی بالای ساختمانی بلند، شاید هم خانهای. حتی خودش هم یادش نمیآمد خانهاش است آنجا یا دفتر کارش. آه نکشید. نفس عمیق بود یا فرو خوردن درد. چه فرقی میکرد؟ تنهایی وقتی همهجا هست، تفاوتی نیست بین خانه و دفتر. به سرش زد کمدها را نگاه کند. رفت سراغ کمد کنار کتابخانه، دقیقن کنار دیوار پنجره. دو در کمد را با هم کشید. خندهاش گرفته بود. نیمی پر از زونکن و ورق، نیمی پر از لباس رسمی و غیر رسمی و زیر و رو. درها را ول کرد سمت کمد و نشست پشت میز، روی صندلی بزرگی که پشتش تا بالای سرش و بیشتر هم ادامه داشت. سیگاری گیراند. پک محکمی زد و گرمای آتش فندک سیاه درازش سوزاند گلویش را. سرفهای کرد. هیچوقت عادت نکرده بود به این سوزش. سالها بود که سیگار میکشید و کم هم نمیکشید، اما هنوز هم میسوزاند گلویش را. یاد بچگیهایش افتاد که هیچوقت عادت نکرده بود به گرمای نان. همیشه بعد از گرفتنش، مدام روی دستهایش بالا پایین میانداختشان که سوزش دستهایش کمتر شود. سرش را کمی تکان داد که کشیده نشود به گذشته. میدانست آخر این خاطرات، میرسد به جایی که همیشه به همین وضع میکشاندش. سیگار را خاموش کرد نیمه. رفت سراغ کمد و حولهی بزرگ سرمهایای را برداشت. رفت سراغ دری همان کنار اتاق بزرگ. نیمه راه برگشت. سیگارش را برداشت. سیگار زیر دوش آبگرم و توی وان آب داغ، لذت دیگری داشت. هنوز تصمیم نگرفته بود که وان را پر کند و معطل شود یا یکراست برود زیر دوش. اما فرقی نداشت. وان را هم که میخواست پر کند، همانجا سیگار میکشید و منتظر میماند. رفت توی حمام و در را پشت سرش بست..
راوی از روی صندلی جلوی در بلند شد. رفت سراغ چراغ نیمهجانی که اتاق را نیمه تاریک نگه داشته بود و نمیگذاشت تاریکی حمله کند به تمام اتاق و حالا که دیگر خورشیدی نبود، سیاهی را بگذارد به جای کورسوی نور. خاموشش کرد. سری تکان داد از روی غم برای شخصیت داستانش. پردهی نیمهفرسوده را کمی کنار زد و نگاه کرد به خانهای که جلوی روی ساختمان بلند میشد و بقیهی ساختمانهای آنسوی خیابان. بوی تغفن جوی آب که به مشامش خورد، پرده را انداخت و زل زد به میز تحریر کوچک و صندلی که قیژقیژش هنوز انگار میپیچید توی اتاق خالی. در کمد باز مانده بود و از کنارش، گوشهی یکی از نامهها معلوم بود. نزدیکتر شد. دو دل بود که اجازهی خواندن نامههای خصوصی شخصیت داستانش را دارد یا نه. فرقی هم نمیکرد. حدس میزد چه چیزی پیدا میکند توی نامهها. حرفهای تکراری دوستت دارم و روزی اگر نباشی، میمیرم. فکر کرد با خود، حرفهای تکراری و چند نفر واقعن میمیرند؟ یادش نیامد که کسی مرده باشد. راوی بود، تاریخنویس نبود که.
رفت سمت میز. بهمنچی را از روی میز برداشت. نخی درآورد از تویش و گذاشت روی لبش. تنها چیزی که بود، همان فندک بود. به همان سیاهی و درازی. کهنه. نخواست فکر کند از کجا آورده این فندک را. معلوم بود برای خودش. سیگاری گیراند، گلویش سوخت و سرفهای کرد. فندک رو از نزدیک روی میز پرت کرد و زد بیرون از خانه که حالا پر شده بود از بوی تعفن فاضلاب بیرون..
پ.ن: به عمرم داستان ننوشته بودم. لابد حالا جرات کردم که میدانم کسی اینجا را نمیخواند. نه حس ویرایش کردم دارم و نه ویرایش کردن میدانم. اعتراف هم میکنم حتی موضوع داستان میانهی راه عوض شد.
پ.ن.۲: سطل در گوشهی اتاق است. برای بالا آوردن، لطفن از سطل استفاده کنید..
روز نبود، شب هم نبود. نیمهتاریک بود. حتی گرگ و میش هم نبود، هوای نیمهروشنِ لعنتیِ دمِ غروب بود. زمستان نبود، تابستان بود. سکوت نبود، صدا بود، هیاهو بود، بلندی مبهم بوق ماشینها و صدای موتورها بود. تنهایی نبود، انگار وسط شلوغترین خیابان دنیا بود. خنده نبود، اشک بود. آغاز نبود، پایان بود. خوبیها مُرده بودند انگار و هرچه بود، بهرهای از خوبی نبرده بود. تنها خوب دنیا تو بودی که دیگر نداشتمت. همانجا، وسط نهروشنایی و نهتاریکی، وسط گرمای طاقتفرسای تابستان، توی همهی شلوغیها و هیاهوها و انگار وسط تنههای نگاه همهی آدمهای اطراف، با چشمهای خیس و قرمز، در آغاز همهی پایانها، بوسیدمت..
پ.ن: تمام شدم..
چند ماه که بگذرد، میشوم ۲۷ ساله. عاشقانه نوشتن نمیدانم. ۲۷ ساله میشوم و عاشقانه نوشتن، عاشقانه نگاه کردن نمیدانم. عاشقانه حرف زدن هم میشود برام عزیزم و قربونت برم و دوستت دارم، غیر این هیچ نمیدانم.
ترس برم میدارد گاهی. از تمام حسهایی که شاید مدتها قبل باید تجربه میکردم. حالا در آستانهی ۲۷ سالگی (یکی نیست بگوید مردک، تازه ۳ ماه از تولدت گذشته) ترس از شکست یک رابطه، از به سرانجام نرسیدن آن، تمام وجودم را پر میکند. اگر از نزدیک آدمهای به من باشید که خب تعدادشان محدود است و معمولا "آدمها" از من فراریاند، میدانید که باز هم این باعث نمیشود بخواهم هرچهزودتر تجربه کنم؛ یا یک رابطه را صرف تجربهای کشش بدهم.
اما این حس ترس که داری نزدیک به ۳۰ سالگی میشوی و هنوز حتی یک قدم از جایی که قریب به ۸ سال قبل بودی و تازه متولد ماه مهر را مینوشتی و هربار از ترس دیدن مادر، وبلاگ پاک میکردی، جلوتر نرفتهای. حتی ذرهای متحول نشدهای.
نمیدانم حسِ منِ بدبینِ سیاه است این درجا زدن مدام، یا سرعت گردش زمین است که زیاد از حد معمول شده و من تنها تنها بر روی آن در جا میزنم.
اما من از این یکجا بودنها، از این یکجا ماندنها، از این حس راکد بودن که تا چندوقت دیگر مرا به پسر پیری بدل میکند که در زندگی خود از ترس و بیاعتمادی به خودش هیچچیز را تجربه نکرده، مثل سگ هراس دارم..
خانومها عادت کردهاند و شاید هم نکردهاند به عادت ماهیانه. اما آدمها (دقت کنید که آدمها و نه فقط خانومها) سالی یکبار پریود میشوند. همه و از دم.. کسی گفت که من نمیشوم و پیش نمیآید و فلان و بیسار، شک نکنید دروغ میگوید. عادت هم نمیشود هیچگاه. چه یک سال باشد و چه یک عمر.
آدمها در روز تولدشان غمی میگیردشان که لازم به توضیح هم نیست حتی. چون هرکسی یکبار در سال تجربهاش میکند. آدم مینشیند و فکر میکند به گههایی که در زندگی خورده؛ یا گههایی که باید میخورده و نخورده (به طرز عجیبی حس میکنم این عبارت را توی تولد دو سال پیشم هم بهکار برده بودم).
آدم مینشیند و فکر میکند که سنی که گذشته و حالا دیگر دانشجوها دههی هفتادی شدهاند و هر دانشجویی دیگر همسن تو نیست لزوما. اینکه دختر بالغی که توی خیابان میبینی، ممکن است ده سال از تو کوچکتر باشد. اینکه پسری که مانند مردها میآید و کار میکند، شاید قد انگشتان دستت از تو کوچکتر باشد.
زر زیادی نزنم. مخلص کلام؛ کاش آدم سناش که زیاد شد، بزرگ هم بشود..
پ.ن: تمامی متن فوق به استثناء قسمت مخصوص بانوان که یک واکنش فیزیولوژیکیست، در مورد آدمها صدق میکند.
یادمه نرگس یه بار نوشته بود یه چیزی تو مایههای اینکه اینجا زیر زمین است یا چی.. در مورد مترو که مردم چون فکر میکنن اتوبوس نیست، میشینن کف مترو..
شاید اونموقع خندیده بودم و شایدم نه؛ احتمالا حق رو داده بودم به نرگس. ولی پنجشنبه که داشتم برای روز سوم از سر کار جدید از بازار برمیگشتم، دیدم واقعا پاهام دیگه تاب نگه داشتن وزنم و ندارن و دلم میخواد ولو بشم کف مترو از خستگی. اونموقع من نمیفهمیدم کارگر بدبختی که صبح تا شب داره بار جابهجا میکنه یعنی چی و هربار که سوار مترو بودیم، پیفپیف دماغم رو میگرفتم که اینا ماهی سالی یهبار هم حموم نمیرن. حالا خودم که پا به پای اون کارگر مغازه صبح تا شب بارهای صابمغازه رو جابهجا میکنم و تا یه دیقه میشینم، میگه پاشو چایی بیار یا ناهار رو گرم کن یا چی، وقتی موقع برگشتن خونه بوی عرق میدم و از خستگی شبها ساعت ۱۲ نشده خوابم میبره، میفهمم اونموقع اشتباه به نوشتهی نرگس حق داده بودم.. آدم گاهی از خستگی حتی میخواد دراز بکشه کف مترو و بخوابه.. چه برسه به چمباتمه زدن به در مترو..