تو بگو تقصیر فاصله بنداز هربار و من بگم هربار تقصیر فاصله..
تو بیا قضاوت کن، بیا حکم شو. به من بگو تو اگه مردی بود که زنت تو آغوشت، اگه زنی بود که مردت تو آغوشت؛ اونوقت وسط خندهها و بوسهها و از پشت بغل کردنها و بوسیدن انحنای گردن و نفس کشیدن توی موهای همسرت، یهو یاد چیزی میافتادی و ذوق میکردی و خیلی بیربط میگفتیش و بعدش باز تو هواش نفس میکشیدی و میبوسیدیش و آروم باهاش راه میرفتی و انگار پرواز میکردی و باهاش سبک میرقصیدی، بازم میشد این فاصلهی لعنتی که از پشت این همه دوری و سختی، یهو چیزی یادت بیاد و با ذوق بگیش و یهو همه اون حسهای خوب پودر شه و دود شه و بمونی ناراحتی فقط.. که حس کنه فقط بازیچه است..
اینه که میگم لعنت به فاصله..
پ.ن: خدا سر جدت تمومش کن.. طاقت اگه حدی نداشته باشه، حوصلهات هم سرنمیره؟
این روزها گاهی خیلی یاد قدیمترها میافتم. توی خیابان راه میروم و هرکسی را میبینم یکهو میپرم بالا که چهقدر شبیه نرگس بود؛ نکند خودش باشد. بعد یادم میافتد آخرینباری که دیدمش، اول یوسفآباد بود که من توی اتوبوس بودم و نرگس داشت از خیابان رد میشد. بعد یادم میافتد به امیرحسین که با نرگس خوشبخت باشند کاش. یاد امیرحسین مرگ قسطی میافتم که یکبار توی خیابان دیدمش و رفتیم نشستیم توی کافههنر و گپ زدیم کمی. کافه هنر و زهره که عکس انداخته بود از صندلیهای بالای کافه، قبل از تغییر دکور. روهام و سینبانو که گاهی روهام را میبینم که چراغ آیدیاش روشن میشود و دوباره چندلحظهی بعد خاموش..
همین چندروز پیشها بود که سازدهنی میگفت که مریم خرسِ قهوهای را دیده بوده در خانهی مرضیه. یاد نیکو که رفته بودم نمایشگاه خانهشان و نگفته بودم که منام. یاد نیکو که اشتباه گرفته بودمش و زنگ زده بود به من بگوید او نبوده. که هیچوقت ندیدمش..
حالا که پاتوق شده کافه پراگ، تقریبا هربار روزی چند ساعت پایین ساختمانهای سامان میشینیم و هربار یاد دلنبشتهها میافتم. مریمی که یکبار برای شعری که استتوس گذاشته بودم به من پیام داد. نوشته بودم: "به عاقبت به من آیی که منتهات منم.." و از من پرسید که شعر زیاد بلدی؟ که قرار شد به من انگلیسی یاد بدهد و من آنقدر کارم زیاد بود که حتی تشکر نکردم علاوه براینکه هیچچیز هم یاد نگرفتم. یاده سپیده که سالهاست انگار نخواندهام وبلاگش را. حسین کاربد که مطمئنم اگر دلم برایش تنگ بشود، کافیست بروم کتابخانهی ملی و دو ساعت منتظر بمانم حداکثر؛ حتما پیداش میشود. فاطمه که دیگر تقریبا هیچچیز از احوالاتش نمیدانم. حسابی انگار گذشته روزها که نه، سالهای قبل. مریم را اما میبینم هنوز هراز گاهی و چت میکنم چند دقیقهای حتی. دلخوشی عجیبیست وسط اینهمه فراموش شدنها. وارش را هم که همیشه هست و شاید به خاطر فرندفید است یا چیز دیگر، که همیشه هستیم و از احوال هم با خبر. سوئیت را هنوز بدجوری دلم میخواد ببینم. خانهی حسین که میروم، مجله را برمیدارم و زل میزنم به عکسهای اولش. بارون هم گفتن ندارد. خدا میداند دیگر چندهزار سال است که میشناسمش؛ حتی اگر ماهها با هم حرف نزده باشیم..
پ.ن.۱: قصهی دلتنگی، غصه دارد حسابی..
پ.ن.۲: گفته بودمت به عاقبت به من آیی که منتهات منم..
پ.ن.۳: حسابی دلام لک زده برای یکبار دیگر رفتن به سعدآباد. کسی هنوز اصلا یادش هست؟
پ.ن.۴: خیلیها هستند که ننوشتم و فراموش نشدهاند هم. دختر آفتاب، آرش و خیلیها از کسانی که یکعمر زندگی باهاشان گذشته. اما یکجور غمی داشت نوشتنش دیگر بیشتر از این..
زندگی شده است جایی شبیه جهنم، تو هم شدهای تکهای از بهشت. گاهی به امید شنیدن صدات، که باورم شود بهشتی وجود دارد زندهام و گاهی به خواندن کلمات سر خورده از روی انگشتانت روی تقتقهای این فاصلهی لعنتی...
مرد که نداشته باشد زنی را در آغوشش مرد نیست، که مرده است... که مردهام این روزها در جهنم خیال نبودنت. روزهای دلتنگی خط میزنم روی کاغذ که روزی برسد شاید که برسیم به هم و برسانیم به خودت. خیال خامیست اما. تو؛ خوب ِ قصهها را چه به من ِ سادهی غمدار...
پ.ن: دل... تنگ...
نمیفهمی که غصهدار میشم وقتی تو جیتاک بهت پیام میدم و خیلی وقته جوابی نشنیدم...
پ.ن: روزهای بیجوابی از کسانی که میشناختی خیلی سخته... خیلی سخته...
قصهی کدامتان را بنویسم که هیچکدام تمام نشد؟ قصهی دوری تو را که هیچوقت نفهمیدم تو نخواستی یا نبودی یا کسی تو را میخواست یا فقط از من فراری بودی؟
امشب هوس کردهام اسم قصهام را بگذارم همهی دلبرکان من...
مثل نویسندههای مسخرهی نفهمی که بعد از یک روز خرید با همسر عزیزشان، خسته شدهاند. شام مفصل را خوردهاند و لباس خواب را پوشیدهاند. میروند مینشینند پشت میز تحریر و با خودشان فکر میکنند اگر امشب تا وقتی خوابم ببرد 2 صفحه را ببندم، تا آخر این هفته کتاب تمام میشود و اگر ارشاد و ناشر پشت گوش نیندازند، کتاب تا یک ماه دیگر فروش خوبی کرده و ماشینم را عوض میکنم. از این خسته شدم دیگر...
گاز کوچکی به توتفرنگی که توی کاسهی بلوری کنارش پر است میزند و از فکر میکند اگر آخر قصه عروسی باشد بهتر است یا همینطور ناتمام تا آخر دنیای کتابش دست در دست هم راه بروند و ار آیندهی روشن لذت ببرند؟
بنویسم که هیچوقت نشد که کسی را ببینی و دلت بریزد و فقط من بودم که هربار به امید دیدنش همهی راهها را میآمدی. بنویسم قبل از من هیچکس نبود که تو به رویش لبخند زده باشی و مثل قصههای مسخرهی نویسندهی دلخوش، من بودم که لبخندت را دیدم برای اولین بار. که کسی را دوست نداشتی و من بودم که در قلبت را باز کردم. که مهم فقط من بودم...
هیچوقت هم نشد که تو من را باور نکنی و تلفن را روی من قطع کنی و یادت برود کسی هست که نفسش به تو بند است... هیچوقت نشد...
پ.ن: تنهاییهای لعنتی ِ لعنتی ِ لعنتی...