بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم من این وسط چی کار می کنم؟وسط این همه آدم که خیلی هاشون رو که می شناسم وضعشون خوبه و دردی ندارن.دردشون با نوشتن خوب میشه.من این وسط چی کار می کنم خدایا؟؟؟
دلم می خواد جایی باشم که داد بزنم.اونقدر که خسته شم و بیفتم روی زانوهام و سرمو بگیرم تو دستم.خدایا !!! گریه هم نمی تونم بکنم.هیچ وقت نمی تونم حتی به خودم هم منظورمو بفهمونم...
هنوز اونقدر ... و اونقدر از دستش دلگیرم که نمی دونم ...
حوصله ندارم برم کلاس.تنها جمله ای که الان برم سر کلاس و بگه بنویس می تونم بگم اینه که je suis enerve.vous comprenez?
احتمالا اینم بنویسم اونقدر غلط املایی دارم که مثه همیشه افتضاح میشه ...
چی کم میشد ازش؟کاش می فهمیدم..........................................
وای باران،باران!!!!
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما....اما.....اما.....