-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 آبان 1386 08:32
دیشب آمدی به خواب.می دانستی خودت؟به گریه های شبانه ی من که ربطی نداشت؟ربطی داشت؟ این بار من فرار می کردم.می ترسیدم.از آنچه که می دانستم خواهی گفت...اما آمدم...روبروی چشم تمام نامحرمان...به پایت افتادم...خواهش کردم...و تو فقط نگاه می کردی...و بعد گفتی برو...اصلا...اصلا انگار اما می دانستم پاسخت را...از همان وقت های...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مهر 1386 12:09
وضعیت بغرنجی ه(البته پسرخاله ام یه بار بهم می گفت اگه این کلمه ی بغرنج رو از تو بگیرن چیکار می کنی؟؟؟). نمی دونم وسط این همه کار و شولوغی باید چیکار کنم.یه بار هوس می کنم هدفون رو بذارم توی گوشم و دراز بکشم و برم توی فکر.یه بار دلم می خواد زندگی عادی و قشنگ باشه.اون وقته که دلم میخواد برم کتاب عادت می کنیم ام رو از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 مهر 1386 09:45
هی من الان نشسته ام نیم ساعت است،هی هرجایم را می گردم چیزی پیدا نمی کنم.یعنی هی این دست را می کنیم توی جیب مبارک می بینم نه خیر خالیست.می کنیم توی آن یکی جیب مبارک باز هم می بینیم نه خیر.آن یکی جیب هم خبری نیست.حتی کفشم را هم در آوردم به مرگ خودم.ولی نبود.دقیق نمی دانم ها.ولی شنیده ام.از اونجایی که خانوم نرگس دستور...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مهر 1386 22:17
انگار که من مهناز باشم و اون محمد...انگار که سال ها گذشته بود...تا دیدمش حالم بد شد و خواستم همون جا بغل پیاده روی میدون ولی عصر بشینم.حتی خم شدم که بشینم،ولی ننشستم.پا شدم و نگاه کردم ببینم کجا رفت.حسین گفت چرا یهو حالت بد شد.گفتم میای یه دیقه.گفت آشنا دیدی؟ فقط سرمو تکون دادم...رفتم و توی مغازه رو نگاه کردم.خودش بود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مهر 1386 14:54
تولدم مبارک... پ.ن: به طرز عجیبی حس هری پاتر 11 ساله رو دارم وقتی خودش برای خودش تولدت مبارک می خوند و دلم می خواد یه هاگریدی پیدا بشه و بیاد در رو از جاش بکنه و بیاد تو...
-
من از آن روز که در بند توام آزادم...
چهارشنبه 4 مهر 1386 13:20
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد منه تا نبری بنیادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم می مخور با دگران تا نخورم خون جگر سرمکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم چهره را آب مده تا ندهی بر بادم چون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 شهریور 1386 22:19
اگه بخوام یه ذره بزنم تو سر خودم میگم به هیچ وجه اعتماد به نفس ندارم.تازه الان خیلی خوب شدم.مثلا یه جا که سوتی میدم سعی می کنم مدیریت بحران به خرج بدم و فقط صورتی میشم.ولی قبلاها کبود و سیاه میشدم به جون خودم.و خیلی هم چیز بدیه.هیچ وقت نتونستم سر کلاس اگه یه چیزی رو نمی فهمیدم بپرسم.هیچ وقت نمی شد به خودم ببالم که من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 شهریور 1386 04:56
کم کم سال های عمر انقد داره زیاد میشه که حتی روزهایی که دوستشون داشتم،دارن تبدیل میشن به روزهای عادی که شاید دیگه حتی حوصله شونم ندارم... دیشب با جمال رفته بودیم آکادمی.توی دفتر نشسته بودیم یهو دیدم کفاشیان از جلوی دفتر رد شد.بعد یوخده که من داشتم می رفتم نماز بخونم دیدم اون اومد از نمازخونه بیرون.یه سر کوچولو تکون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 شهریور 1386 12:29
حس می کنم یه کار تموم نشده دارم...یه چیز که روی اعصابمه...یا اینکه اصلا یه چیز می خوام که به آرامش برسوندم...به قول ممد یه چیز که جیگرمو خنک کنه.جیگری که آب یخ های مامان جان هم خنکش نمی کنه... این آدمیزاد همه کارش برعکسه...وقتی کسی بهش محبت می کنه ازش دور میشه،برعکس،وقتی کسی بهش کم محلی می کنه می خواد که بهش نزدیک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 شهریور 1386 01:36
بیا این بار جاها عوض.تو عاشقم باش.من معشوقت.خسته شدم به خدا...بیا باور کنی که راحت نمی شود دل کند.بیا...من سنگ دل نیستم...برعکس تو......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 شهریور 1386 12:05
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش ...................... معاشر، دلبری شیرین و ساقی ، گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی! ...................... گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش بعدا نوشت: فال دیشبم بود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 شهریور 1386 11:22
یکی بیاید مرا از دست این خط کش های لعنتی رها کند.نه اصلا.یکی بیاید دست من یک خط کش لعنتی بدهد...که بفهمم عمق دوست داشتن هایم را... یکی بیاید بعد سال ها دست روی این قلب بی تاب بگذارد تا آرام بگیرد.نه اصلا.یکی بیاید دستش رو بگذارد تا این قلب، بفهمد که تا همین حالا یخ بسته بوده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 شهریور 1386 21:57
وقتی آدم حس می کنه دونه دونه نزدیکانش ازش دور میشن خیلی سخته...نه اینکه بگی بی بهونه،حتی اگه محکم ترین دلیل ها هم باشه سخته...مخصوصا وقتی تو تحمل دوری اونا رو نداشته باشی و اونا خیلی راحت بذارن و برن...مخصوصا وقتی...وقتی دور میشن می ببینی یه تیکه از زندگیت بودن...از روحت...مخصوصا وقتی تعداد اونا کمتر از انگشت های یه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 شهریور 1386 16:01
اگه از روابط اجتماعی ضعیف من و مشکل پسندیم !!! بگذریم،بعضی وقتا میگم که چی بشه؟ اونشب داشتم برمی گشتم تهران.با اتوبوس.تنها بودم.چندتا پسر توی اتوبوس بودن که همشون دانشجو بودن.من ردیف یکی مونده به آخر بودم و اونام همشون بعد کلی جابه جا شدن اومدن نشستن ردیف بغل من و پشت سرم.حوصله ام نمیاد الکی واسه ی یه شب تا صبح و واسه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 شهریور 1386 10:40
خوب...می تونست افتضاح تر از این هم باشه... جمعه شب داشتم با خودم فکر میکردم.یادم نیست موقع خواب بود یا وقت دیگه.که مگه مامان بزرگ و بابا بزرگ مادریم(متی و باشاپور) چقدر دیگه زنده می مونن.اگه زبونم لال یه روز بمیرن چقدر دلم براشون تنگ میشه.چقدر حسرت می خورم که می تونستم باهاشون باشم و نبودم...و فردا صبحش تلفن زنگ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مرداد 1386 17:24
دارم میرم مسافرت...این مسافرت ها یه بدی داره...دلم واسه اینجا تنگ میشه...مخصوصا اونجا که مشغوایت کمتره و آدم می تونه بیشتر فکر کنه و بیشتر دلش می خواد که بنویسه... پ.ن: این ترم می خوام 20 واحد بردارم...نمی دونم سنگ بزرگه یا نه.ولی باید پاس کنم.بااااید پاس کنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مرداد 1386 17:15
این قضیه ی فکر کردن داره با همه ی وجوه زندگیم قاطی میشه...از کتاب خوندن گرفته تا چیزای دیگه دارم دالان بهشت رو می خونم...بعضی وقتا میخوام بگیرم از حرصم این دختر ابله داستان رو بزنم...بعدش یه جاهاییش برام جالبه...خود من همیشه با خودم این فکر رو می کردم،که اگه با کسی ازدواج کنم،شب اول میرم میشینم جلوش،بهش میگم هرکاری تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مرداد 1386 12:03
دارم فکر می کنم...دارم فکر می کنم که عشق چیه...ولی انگار که سعی کنی آب رو تو دستت مشت کنی،هرچی بیشتر فکر می کنم،انگار که همه ی اون چیزایی که می دونستم هم،از ذهنم میره یه بار میام بشینم و بشکن بزنم و بخونم عشق یه چیزی مثه کشک و دوغه...بعدشم فکر می کنم عشق خیلی مقدس تر از این حرفاست...کدومشون بود که می گفت من تا عاشق یه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 مرداد 1386 08:56
و دل گیج ِ گیج بود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 مرداد 1386 00:01
خواستم بگویم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مرداد 1386 22:54
دیشب تا صبح نخوابیدم.نمی دونم نخواستم یا خوابم نمی برد...دم اذان صبح نمازم رو خوندم.یعنی گذاشتم صفور بخونه و بره بخوابه،بعدش من پا شدم.تا شروع کردم گریه ام گرفت...نمی دونم چرا...انگار باز اشک دونم پر شده باشه...بعدش هم خم شدم روی زمین و عرررررررررررررررر زدم...از هرکی باهاش بد اخلاقی کردم معذرت می خوام... عوض...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 مرداد 1386 22:43
اون نیست...اون یکی باهام حرف نمی زنه بیخودی...تو می خوای تنها باشی...تو میری...باید تجربه ی جالبی باشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 مرداد 1386 11:06
یهو دلم خواست بشمرم... 2 سال و 1ماه و 12 روز... از 22 جون 2005 می گذره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 مرداد 1386 22:42
2 تا درس 4 واحدیم رو پاس کردم.ریاضی 2 شدم 12 و آمار 1 شدم 15/5 مامان می گفت باید جشن بگیری که نمره ات خوب شده.جدی می گفت.هیچ وقت تا حالا نمره ام 12 به بالا نشده بود.یه درس 4 واحدی دیگه هم دارم که هنوز نمره اش نیومده... خوشحالم که نیفتادم...یا بهتر بگم اگه میفتادم خیلی ناراحت می دم...به کل از خودم قطع امید می کردم......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مرداد 1386 14:16
دلم می خواد بنویسم.صفحه رو باز کردم جلوم و نیم ساعته دارم فکر می کنم...ولی هیچی به ذهنم نمیاد... 2 حالت داره.یا هیچ اتفاقی واسه ام نیفتاده...یا اون اتفاقه اونقد شوکش شدید بوده که ذهنم دیگه به درد نمی خوره...قبلش به درد می خورد؟ اوخ ببخشید...کلاس های امروز رو یادم رفت...باید تمرین کنم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 مرداد 1386 16:09
انگار با آرامش دیروز،روزها فاصله افتاد امروز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 تیر 1386 13:49
بابا می گفت بقیه اش اینه: آواشلارون سارالماسون سلماسون... بدجوری هوس کردم بشینم حیدر بابا بخونم :) پ.ن: 1 ساعت نمیشه که از سفر رسیدم :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 تیر 1386 13:59
دایی بابام یه عکس داره از حیدر بابا،که خودش پشت عکس رو نوشته و امضا کرده. بابام یه بار اومده درستش کنه ، چسب پشتش رو کنده و نوشته ها داغون شده...حالا نه می توه درستش کنه، نه دلش میاد بره بگه که عکسه خراب شده... داریم میریم مسافرت.شاید تا شنبه،شایدم تا یک شنبه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 تیر 1386 10:51
گئلوم ئو وخلری ایستیر...ئو گزل گونلری...ئو گجلری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 تیر 1386 10:50
حس می کنم وقت فرار رسیده بازم...خانه به دوش شدم...هر چند ماه یه بار،کل خاطراتم رو بر می دارم،راه می افتم و میرم یه جای دیگه می ذارمشون زمین...حس می کنم بازم وقت اسباب کشیه... پ.ن: کسی جز تو نشنید هنگامی که صدا می زدم...