-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهر 1387 17:36
دلم واسه خودم می سوزه که باید از اینجا بفهمم که وایسادی... دلم داره از خوشحالی بال در میاره که فهمیدم که وایسادی... حالا من دارم گریه می کنم... کی می دونه از روی خوشحالیه یا غم... پ.ن: آخر سه ماه تلاش واسه من و اول یه عمر زندگی واسه ی تو... انگار آخرای یه دوستی واسه من و انگار اولای یه دوستی واسه تو... تو خوب باش٬...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مهر 1387 11:12
شب می شود زود، هیچ غصه نخور. امروز که سهل است، بقیه روزها که چشم به هم بزنی می بینی دراز به دراز افتاده ای و کاری نکرده ای به شکرانه ی وجودت. امشب که از همه شب ها سخت تر. می خوابی و با خودت کلنجار می روی که بیست و چهار سالی گذشته و هیچ گهی نشده ای. بعد با خودت عهد می بندی (دقیقا عین ِ این چند سال آخر که فهمیده بودی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 مهر 1387 12:03
ماه بی مهری ست... از همه ی "تو" ها خسته ام.از "تو"یی که من نباشم فرقی نمی کند.از "تو" هم که دوستت داشتم.آنقدر که برایت هر کاری را می کردم. آنقدر که راهم را کج می کردم و می گفتم راحت تر است مسیر خانه مان از سمت خانه تان.دروغ نمی گفتم. آدمی جایی راحت است که دلش آرام باشد. اما نمی ارزید شاید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 شهریور 1387 17:28
این منم...خود ِخود منم...انگار که یکی سعی کرده باشه منو روایت کنه...
-
آخر شاهنامه
یکشنبه 17 شهریور 1387 21:00
هیچ یادم نیست که از کی و کجا شروع شد.تنها چیزی که خوب یادم هست هنوز، دلشوره های هر روزه بود. خیلی که بخواهم فکر کنم، یاد تصمیم تو می افتم و تصمیم خودمان.وظیفه نبود هیچ، مثل تماشاچی های فوتبال بودیم.پول نمی دادند برای دیدن مسابقه، حتی باید پول بلیط مسابقه را هم می دادیم، اما می ارزید به دیدن تلاشت برای پیروزی. هر روز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 شهریور 1387 23:34
این بلاگفای بی شعور ِ خر، کل شصت و سه رو، با همه ی خاطره های خوب و بدش، همه ی کامنت هایی که دوستشون داشتم، همه ی نوشته هایی که منو به قدیم ها می برد، پاک کرد و تموم... یه روز که رفتم ببینم کسی بعد از 2 سال یاد من افتاده یا نه، دیدم که زد وبلاگی با این آدرس پیدا نشد...به همین راحتی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 مرداد 1387 23:33
تو را باید در خواب دید...تو را باید در خواب بوسید...آرام و آهسته به بالینت آمد.تارهای موی روی صورت افتاده را کنار زد و محو تماشا شد.باید در خواب نگاهت کرد و چیزی نفهمید.به خودت بیایی و ببینی که صبح شده.نه...باید انگشتانت را در خواب گرفت در دستان.باید گونه ات را با پشت انگشتان لمس کرد و مواظب بود که نفهمی...که چشمانت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 مرداد 1387 22:27
به خاطر یه اتفاق عجیب غریب، یهو مجبور شدم که چند روز داروخانه نرم.بعدش هم مطمئن بودم که دیگه راهم نمیدن که برم.هرچند باز هم وقت نکردم که برم.اما هنوز روپوشی که برای من بود و آورده بودمش که بشورم، مونده دستم.شاید یک شنبه ببرم بدم بهشون و معذرت خواهی کنم... دوشنبه رفتم دفتر یه مجله و قرار شد اونجا مشغول کار بشم. قرار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مرداد 1387 10:10
سرکار بودم چند روزی.از اول هفته رفتم یه داروخانه و قرار بود به عنوان صندوقدار کار کنم.با حقوق کم و بدون هیچ گونه مزایا٬ با یه رییس بداخلاق.بعد از ۳-۲ روز٬ افتادم دنبال یه کار دیگه و به هرجایی که عقلم قد می داد سر زدم که کار میخوام.حالا اگه کار بهتر پیدا شد که هیچ٬ اگه نشد و مجبور شدم توی همین داروخانه با رییس بداخلاق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 تیر 1387 13:44
لحظه ی دیدار نزدیک است تقصیر من نیست.به خدا تقصیر من نیست.من فقط نشسته بودم و منتظر بودم که از راه برسی.تو نباید از راه می رسیدی... باز من دیوانه ام ، مستم حیف...حیف به خودم قول داده بودم که دیگر عاشق کسی نشوم.حیف که خسته شده بودم از همه،وگرنه چه عاشقی می شدم من...چه عشقی می شدی تو... باز می لرزد دلم ، دستم از این خط...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 تیر 1387 08:02
اینجا خاک گرفته ... هیچی اصلا ... حرف زدنم نمیاد ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 تیر 1387 09:43
کنسرت شجریان خوب است، مخصوصا اگر آخرین روز اجرا، دم در کنسرت، وقتی می خواهی برگردی، هرچقدر هم که اصرار کنی نه، برایت بلیط بگیرند و بگویند باید بیایی.کنسرت شجریان خوب است، اگر وسطش زنگ نزنند و بفهمی یکی پشت سرت، توی گوش بقیه، تا دلت بخواهد خبرچینی کرده.کنسرت شجریان با همه ی این حرف ها باز هم خوب است...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 خرداد 1387 20:39
همیشه هست...همیشه هست این حس غمگین و مزخرف ِ بعد از یک روز ِ خوب... به دلم مانده... بیخیال... این روزها هزار بار آمدم بنویسم از همه ی دلبرکانم.همه ی آن ها که بلاد کفر رفتند.نه برای کفر به خدا، که به چیزهای دیگری کافر شدند.همه ی آن ها که شب ها در خیالم خندیدم همراهشان، دعا کردم برایشان، از غمشان ناراحت شدم و هزار هزار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 خرداد 1387 19:08
عاشقانه ی آرام...نه اینکه آرام نبوده باشد ها، آرام نبوده...نه اینکه عاشقانه نبوده باشد، فقط عاشقانه نبوده...هیچ وقت نه آرام بوده و نه عاشقانه...حالا باید عاشقانه طلب کنم یا آرام نمی دانم...یا اینکه باید از عاشقانه آرامم را بخواهم...آرام می خواهم اما...دلم نا آرام است عزیز دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 خرداد 1387 21:23
هرچقدر هم که کم بنویسی، این مسافرت رفتن همیشه یک جور دیگه ست.خود آدم میدونه که نیست و دیگه روزی چهل بار نمیاد این پشت که ببینه کسی حرفی زده یا نه... نیستم چند روز.همین :)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 خرداد 1387 23:42
منتظر یک دستم...دستی که مرا از وسط همه ی نشنیدن ها و خفگی ها و پایین رفتن ها و دیدن نور بالای سرم، بکشد بیرون و ظالمانه بیندازدم دوباره وسط این هیاهو و شلوغی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 اردیبهشت 1387 18:01
کم پیش میاد که شب ها من اون اتاق بخوابم.گرم بود.پنجره رو باز کردم و سعی کردم همه ی خنکای این شب گرم رو سمت خودم بکشونم.نور ماه انقدر زیاد بود که انگار چراغ بالکن روشن مونده باشه.کم کم گرما یادم میره و زل میزنم به ماه ِ تیکه تیکه.سعی می کنم از پشت توری ِ پنجره بشمرم تیکه هاش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 اردیبهشت 1387 10:23
نمی دونم چرا روزی که باید خوش می گذشت، خونه شون باید صاف جلوی برج صبا در میومد و همه دیر می رسیدن و من کلی مدت باید زل میزدم به خاطرات گذشته م.اون گل فروشی لعنتی و اون عکسی که ن ازم انداخت و خودشم توی شیشه معلوم بود و مامان وقتی دیدش شاکی شد که این کیه دیگه.یاد ِ م وقتی اولین بار دیدمش.وقتی از پله های ساختمون اومد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 اردیبهشت 1387 13:53
بعد از فوتبال بود.باختیم و از روی عصبانیت و به شوخی محکم با لگد زد توی بازوم.چنان دادی زدم سرش که یادم نمیاد هیچ وقت انقدر بلند داد زده باشم.دردم گرفته بود.اما خیلی وقتا دردای خیلی بدتر از این هم بوده.چنان بلند سرش داد زدم یابو علفی و بعدش اونقدر جلو خودمو نگه داشتم که نرم بزنم با مشت تو صورتش که از خودم ترسیدم.اونم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 10:12
مرد ... زن آ؟! مرد ... زن ... مرد ... بعدا نوشت: زن : بگو آ , مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمیخوای من رو ببینی . مرد : آ . زن : نه ... اینجوری نه . مرد : آ . زن : ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمی کنم . مرد : آ ... زن : پس بگو آ , یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمیخوای من رو ببینی . مرد : آ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 اردیبهشت 1387 18:59
نمایشگاه رفتم.فراتر از بودن و داستان خرس های پاندا رو بالاخره خریدم.کاش پول ِ انتخابات رو زودتر بدن تا مثل هر سال مجبور نشم فقط کتاب ها رو نگاه کنم... این اینترنت هم تموم شد.دوباره dial up و دردسر هاش.ننوشتن من هم کاملا به آ دی اس ال و دایال آپ مربوطه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 16:28
یادم باشد که یک شنبه، بیمارستان فارابی، متی و خاله، اس ام اس ای که دلم را لرزاند و آخرین حرف ها، یادم نرود... بعد از چند روز این نوشته های نخونده، خونده شد.آدم وقتی نمی خونه تنبل میشه و بعدشم همش زیاد میشه روی همدیگه... توییتر شاید اعتیاد نیاره، اما دیگه حداقل معتاد میشی دیگه کم ِ کم.یعنی به خاطر نوشته های کوتاهش که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1387 12:18
سنگ، سنگ بزرگیه...آدم رو می ترسونه بعضی وقت ها.فقط یادم میاد که پدر دوستم یه شرکت صادرات داشت که بعد از یک بار صادر کردن، دیگه حوصله ی سر و کله زدن با مردم رو نداشت.دفعه ی قبل به خاطر عوض شدن رییس گمرک تا اومدن رییس بعدی و جا افتادنش،جنسشون موندش 3 ماه توی گمرک.من گیر دادم به راه انداختن دوباره ش و حالا شروع شد.دنبال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 فروردین 1387 21:00
راستش بعد از دعواهای این 2-3 روز ِ زهرا ، به فکر وضعیت خودم افتادم. یه سری ها اونجا بودن و بهش بد و بیراه می گفتن.یه سری ها ازش طرفداری می کردن.من اما این وسط داشتم دنبال هویت گمشده ی خودم می گشتم... به دنیا اومدن توی یه خونواده ی مذهبی.یاد بچگی هام میفتم.به دخترایی که اون موقع وضع ظاهری شون خراب بود و تعدادشونم کم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 فروردین 1387 12:47
دیروز رفتم پیش داییه.خوب قشنگ معلوم بود که هیچ کاری برام نمی کنه.فرستادم پیش مدیر مالی شون و حرف زدیم یه کم با هم.گفتش برو کلاس های حسابداری.البته اولش گفت کارمند نشو.گفتش اگه مجبور شدی کارمند بشی،حسابدار بشو،چون همه جا حسابدار لازم دارن.عمرا حاضر نیشتم تا آخر عمرم بشینم یه گوشه توی یه دفتر و ببینم که مدیرها حقوق های...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 فروردین 1387 23:49
گفته بودم میرم دنبال دایی مامانه.امروز کوبیدم رفتم خونه مامان بزرگه که قرار بود داییه بیاد اونجا.بعدش اونجا اصلا هیچ امیدی بهم نداد.فقط فردا صبح قرار شد برم شرکتشون.بعدش اصلا جوری حرف نزد که امید داشته باشم بهش.اما بهتر از هیچی ه.فوقش از فردا یه روزنامه می گیرم دستم و میرم وایمیستم توی صف نلفن عمومی و شروع می کنم به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 فروردین 1387 00:42
من میرم گم میشم یه روز... میرم گم میشم یه روز و دنبال یه جایی می گردم که از دست خدا شکایت کنم...من گم میشم یه روز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 فروردین 1387 11:34
این روزها، شب هایم را بیشتر از روزهایم دوست داشتم. روزها بیهودگی بودند و انتظار شب. من روز را شب می کردم. شب اما دارد می شود عین ِ عین ِ روزها. بیهوده، فقط بیهوده. دیگر حتی انتظار شب را هم نمی کشم و انتظار روز را... احتمالا بروم پیش دایی ِ مامان. دوستم دارد و تازگی ها مامان برایش کاری انجام داده. می روم پیشش شاید این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 فروردین 1387 21:19
آه خدای من...این زندگی پر شده از دوراهی.دوراهی هایی که بعضیش رو نمی تونم انتخاب کنم که باید کدوم راه رو رفت و بعضیش رو با این که مدت هاست که میدونم غلطه٬با اینکه مدت هاست میدونم آخر این راه به جایی نمیرسه٬ایستادم و زل زدم به قشنگی هاش... من اینجام و ابلهانه دارم دست و پا میزنم برای فرار از این وضعیت.دست و پا زدن ِ بی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردین 1387 12:54
همه چیز دست توست.اصلا همه چیز از همین دست تو بودن شروع می شود.سال هاست...سال هاست که به این سو و آن سو می کشانیم...سال هاست منتظر جواب های سخت ِ سوال های ساده ام نشسته ام...سال هاست دل خوشم می کنی به بعدها،به کسی،به چیزی.به یک قدمیش که می رسم،همه چیز عوض میشود...مگر نه اینست که می شناسیم؟ مگر نه اینکه می گویی از رگ...