-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 فروردین 1387 16:28
- آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره. - منتظرم نباشه خوش نمی گذره. * - شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟ - آره.ولی به دلشون ننشستم. - یعنی چی؟ - یعنی قبلا یه نفر به دلشون نشسته بود... * شب های روشن پ.ن: لطفا این فیلم رو هیچ کس نبینه...هیچ کس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 فروردین 1387 08:55
بهار اومد،امیدوارم با یه بغل دلخوشی و امید،با کلی روزهای خوب.امیدوارم سفره اش رو که باز می کنه، توی سفره اش پر باشه از خوشحالی.امیدوارم همه ع ا ش ق باشن. همه ی ع ا ش ق ها صبور باشن.همه ی صبور ها بگیرن پاداش صبرشون رو...امیدوارم زنجیر هیچ خانواده ای باز نشه.امیدوارم همه به همه ی چیزهای خوبی که می خوان برسن... دل هاتون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اسفند 1386 14:23
فکر کنم رکورد زده باشم برای خودم.33 ساعت بیداری.روز انتخابات ساعت 6 صبح پا شدم و تا آخر شمارش آراء و تحویل دادن صندوق، یعنی 3 بعد از ظهر شنبه بیدار بودم.از دیوونه بازی شمارش کامپیوتری اگه بگذریم، که الکی نزدیک 6 ساعت علافمون کرد، بقیه اش اونقدر ها هم بد نبود.کلی همیشه فکر می کنم اگه یه روزی خودم منبع در آمد داشته...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 اسفند 1386 14:51
خوب اولش اصلا انتظار همچین جایی رو نداشتم.فقط 3 تا میز.هول شده بودم راستش.اونجا چرا همه همدیگه رو می شناختن و من غریبه بودم؟؟؟ فکر می کردم یه گالریه مثل خیلی گالری های دیگه.اما نبود.یه خونه،که توی پارکینگش کلی آدم مهربون بود.یعنی راستش بعد کلی وقت باورم شد که میشه بالاهای شهر، اونجا دل کلی از آدم هاش از سنگ شده، رفت و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اسفند 1386 10:41
هیچ وقت نگذاشته اند راحت بیهوده باشم...این تذکر های تند تند و پشت ِ هم، همه چیز را به هم میریزد... دلم بیهوده بودن می خواهد.کسی نگوید درس بخوان،کار بکن،ول نگرد.به حال خودم بگذارندم... دست از سرم بر دارند تا کم کم فرو بروم درون خلسه ای که انگار همه چیز می آید و می رود...وسط خاطره هایی که دیگر هیچ کدامشان نه شادم می کند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 اسفند 1386 20:22
حالم خوب است این روزها،چون می توانم کمی حرف بزنم...حالم خوب نیست این روزها،چون مادرم می رود توی آشپزخانه و گریه می کند... خوبم این روزها،چون آن روزهای دلهره و التهاب گذشته...خوب نیستم چون هنوز هم معلوم نیست قرار است آخر خط چه اتفاقی بیفتد... این روزها می بینم که می شود با یک حرف شاد شد، با یک حرف غرق شد، با یک حرف...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 بهمن 1386 02:00
این تویی که هر شب به خوابم می آیی... یا منم که هر شب خوابت را میبینم... پ.ن: بی خیال من و تو ها...بی خیال همه ی نوشته های نوشته نشده... پ.ن.ن:خودم بهتر از همه می دانم دزدی کار بدی ست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 بهمن 1386 19:50
روز عجیبی بود دیروز.نمی دونم واسه چی اینجوری شده بودم.از دیدن دو تا دست توی هم گره خورده شده، یا روز ولنتاینی که بعد از 23 سال هنوز هم نه به کسی هدیه دادم، نه از کسی هدیه گرفتم.آروم پشت سرشون راه افتاده بودم و نگاه می کردم به کسانی که همه شون خوشحال اومده بودند خرید. دیشب که به ماجراهای روز فکر می کردم، دیدم خیلی دلم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 بهمن 1386 00:41
به عنوان یک دایی الگو و فداکار،شدم لولوی سر خرمن.از آب میوه و سیب و پرتقال گرفته تا جیش کردن این بچه، حضور من الزامیه.تنها دلیلی که غذا می خوره اینه که بتونه منو بزنه زمین.وقت هایی که خودش جیش نمی کنه،فقط کافیه بهش بگم علیرضا تو میری جیش کنی یا من برم؟ چنان می دوه سمت دستشویی که انگار اونجا دارن کباب چنجه و بوس میدن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 بهمن 1386 00:14
دلم لک زده برای یک روز آرام.یک روز بی دلهره.یک روز که با اینکه ته قلبت مطمئنی همه چیز درست می شود، اما باز هم با دلهره و یک لبخند آرام، نگویی همه چیز درست می شود، ناراحتی چرا؟؟؟ دلم می خواهد باز هم بنشینم و فکر کنم بزرگ ترین مشکل های دنیا، همان هایی ست که اینجا می نویسند.یکی دلش گرفته از کسی، یکی یارش را تنها گذاشته،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 دی 1386 10:25
شد 3 روز یا 4 روز؟ نمی دونم.اولش فکر کردم چون کل شب رو توی 30 سانتیمتر عرض خوابیدم اینجوری شدم.چون به بغل خوابیده بودم،تمام تنم درد می کنه.ولی هیچی خوبش نکرد.شب که شد یهو دلم درد گرفت.مریض نمیشم،نمیشم،یهو با دل پیچه فیلی می گیرم.بیرون روی گرفتیم بدجور.به این فکر می کردم جای شکرش باقیه دیگه موال ها رو بیرون خونه نمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1386 14:32
دیروز مامان اومد،بهم گفت برو یه بیلی چیزی بردار، این برف های جلوی خونه رو که یخ زده بزن بشکون.گفتم بیل نمی خواد که.آب می گیرم روش،خودش آب میشه.فقط حیف که پارکینگ آب گرم نداره.فوقش یه قابلمه آب جوش می برم می ریزم،همش آب میشه. تا اینکه امروز من یادم افتاد 26 ام امتحان دارم و هنوز کتابشو ندارم و نمی دونم اصلا قضیه اش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 دی 1386 13:49
دیشب بعد از مدت ها شلوغی خونه، وقتی مامان و بابا خونه نبودند،تصمیم گرفتیم تمیز کنیم یه خرده خونه رو.قرار شد من برم آشپزخونه.چشمتون روز بد نبینه.انواع و اقسام پوست های میوه،تخمه،بیسکوییت،چیپس.ظرف های کثیف روی هم تلنبار شده.ظرف های شسته شدهی قبلی همونجا توی جا ظرفی.وسایل برقی روی سنگ کابینت.ترشی جات ولو.تخمه ها و چیپس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 دی 1386 14:02
صبح با صدای مامان از خواب پریدم که می گفت برف.منی که پروسه ی از خواب بیدار شدنم حدود یک ساعت و نیم طول می کشد،پریدم و رفتم پشت پنجره.خدا خدا کردم برف قطع نشود...بعدش فکر کردم که چی؟فردا امتحان داری و از کتاب 260 صفحه ای،فقط 50 صفحه خوانده ای...بعد خوردن صبحانه به زور خودم را می نشانم پای درس.تا نزدیک ظهر که می بینم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 دی 1386 15:08
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است ببین که در طلبت حال مردمان چون است به یاد لعل تو و چشم مست میگونت ز جام غم می لعلی که میخورم خون است ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است حکایت لب شیرین کلام فرهاد است شکنج طره لیلی مقام مجنون است دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 آذر 1386 23:03
Il joue avec mon coeur Il triche avec ma vie Il dit des mots menteurs Et moi je crois tout c'qu'il dit Les chansons qu'il me chante Les rêves qu'il fait pour deux C'est comme les bonbons menthe ça fait du bien quand il pleut Je m'raconte des histoires En écoutant sa voix C'est pas vrai ces histoires Mais moi j'y...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 آذر 1386 17:28
بعدا نوشت: جاده تندرستی مجموعه انقلاب...با موبایل عکس گرفتم...یه روز یخ بارون زده...فقط حیف که برای فقط راه رفتن اینجا،سالی نزدیک ۱۰۰ هزار تومن باید خرج کرد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 آذر 1386 22:23
امتحان فاینال زبان رو دادم.پر تقلب.استاد هیچ کاری با هیچ کس نداشت... وسط راه خونه رفتم خون دادم.یه خانومه بود که هیچ وقت ندیده بودمش اونجا.تازه کار بود.اصلا به جز بعضی ها،اونجا همیشه پُر ِ انترن ه.کم خون ندادم.ولی این بار که سوزن رو کرد توی دستم هیچی خون نمیومد.خدا می دونه سوزن رو کجا کرده بودش.پوست.گوشت.استخون.بعدش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 آذر 1386 23:08
خوراک این روزها شده 200 تومن پول.میدهی به روزنامه فروش و 2 تا رنگارنگ میگیری و 2 تا دبلیو آر...اصلا این روزها،وقتی همان 10 تومن سرماه را که همیشه میگرفتی،نگرفته باشی،هیچ چیز بهتر از 2 تا رنگارنگ نصیبت نمیشود...اصلا تو غلط می کنی که موقع گشنگی به نارنجستان و نایب و ترنج و حتی هایدا فکر کنی.هایدا یعنی خرج 3 روز .یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آذر 1386 13:02
مرد می خواهد...این گذشتن از خاطرات مرد می خواهد...این گذشتن از برف سفیدی که روبرویت نشسته...برف دست نخورده...دلت نمی خواهد...اما ته دل ترسی هم دارد...سخت است...پایت تا زانو داخل برف برود...سرما تا مغز استخوانت نفوذ کند...این که قدم بعدی را برداری...اینکه برنگردی و از پشت پنجره زل بزنی به این سفیدی پاک ِ ناب...مرد می...
-
رساله ای بس مزخرف من باب مضرات پسر بودن...
شنبه 10 آذر 1386 09:43
اصل موضوع این بود،اصلا موضوع از اینجا شروع شد،که من قید همه ی راحتی های پسر بودن رو زدم.یه بار،نه نزدیک،قدیم تر ها،شاید اون موقع ها که بعد از دبیرستان،طعم تنهایی رو چشیدم.شاید اون موقعی که برای دانشگاه،یه دانشگاه نفرت انگیز و یه رشته ی نفرت انگیزتر قبول شدم.شایدم یه خرده بعدتر.وقتی ماجرای کوه رفتن هامون با بچه ها،شدش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آذر 1386 16:48
خوب اینکه من باید کلی احتیاط به خرج بدم جای خود...ولی از موضوع به این مهمی که نمیشه گدشت که... یادته وقتی گفتی خواستگار چه شکلی شدم؟ :دی اصلا من این اسم خواستگار که میاد مو به تنم سیخ میشه :)) بسی شانس آورده ام که پسرم و فعلا قرار نیست برام خواستگار بیاد :دی خلاصه که از اون موقع کلی وقت گذشته...تو با آقای خواستگار کلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آبان 1386 18:28
دلم می خواهد فرار کنم ها...از دست این همه مثلا دوستانی که موقع باید بودن،نبودند...دوست؟ دلم می خواهد هزار تا لینک اضافه کنم به این بغل...ولی از شلوغ شدن اینجا می ترسم...و از کامنت های اجباری حال به هم زن... دلم می خواهد بگیرم خودم را خفه کنم...وقتی می بینم هیچ وقت یاد نگرفتم احساسم را بنویسم...چیزی بنویسم که خودم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 آبان 1386 20:02
جدیدها زده ایم در کار قدیم ها...اونروز بعد از اینکه از در بالای دانشگاه تربیت مدرس نتونستم وارد بشم،رفتم دانشگاه رو دور زدم و از در پایین کله ام رو انداختم رفتم تو.وقتی اون محوطه ای که کلی از بچگیم اونجا گذشت رو دیدم،وقتی دیدم هنوز گلدون های جلوی دبستان هست،وقتی دیدم هنوز دیوارهای مدرسه همون دیوار پیش ساخته های...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آبان 1386 22:04
امروز رفتم با یکی برای کار صحبت کردم.کار توی یه مدرسه.مسئول سایت خبر رسانی مدرسه و مسئول پایگاه داده شون...با همه چیزش موافقم.حقوق کمش، 5 روز در هفته اش، ساعت کاری صبح علی الطلوعش...فقط اینکه گفت یکی رو می خوان که روش سرمایه گذاری کنند که سال بعد توی مدرسه شون بشه یه حالت کمک مشاور...هیچ وقت این شغل آینده ای نبوده که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آبان 1386 15:53
چندیست این احساس خود شورای حل اختلاف بینی مزمن دارد خفه ام می کند ها...ولی نمی دانم چرا این وسط روابط خودم با دیگران هیچ کدامشان حل نشده،فقط اختلاف شده... بد دارم مصمم می شوم که مثل آدم بروم پی یک چیزی که دوستش دارم...بر خلاف همه ی این سال ها که بین این همه چیز نفرت انگیز زندگی کردم... پ.ن: خودم بدتر می دانم که جراتش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آبان 1386 09:16
انگار شده یه کار تکراری...که هر بار قبل از شروع امتحانات و موقع درس خوندن...یه دور بشینم به این فکر کنم که چرا اصلا من باید این رشته ی مزخرف رو بخونم؟؟؟بعدش هزار و یکی دلیل منطقی و غیر منطقی واسه خودم میارم واسه ادامه دادن همین...که دوباره یه سوال ساده میاد که چرا نباید اینو ول کنم و برم دنبال چیزی که دوستش دارم؟؟؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آبان 1386 13:50
خوب...از همون اول اول خوب شروع شد.وقتی همون اول جاده چالوس، درخت های رنگ و وارنگ رو دیدم...یه جاهایی از شدت خوشگلی دلم می خواست جیغ یزنم.دو ردیف درخت دو طرف جاده.پایین درخت ها برگ های زرد ریخته شده پره و روی خود درخت پر از برگ سبز و زرد و قرمز و نارنجی...حیف که عصر حرکت کردیم و وقتی نزدیک چالوس رسیدیم هوا تاریک تاریک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آبان 1386 09:24
ما دو مسافر بودیم،یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم،من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت، و من، به جستجوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود و من مشتری ِ مسلّم ِ متاع ِ او بودم. و هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک میهمانسرای. به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آبان 1386 14:31
شاید بشه که بعد 5 سال برم شمال.دلم لک زده واسه جنگل و مه،واسه راه رفتن روی شن های ساحل... هرچند دلم می خواست تنها بودم و شاید یکی که دوستش داشته باشم،چون شمال رفتن 3 تا خانواده اونم 2 روزه یعنی همش مکافات.ولی خوب دوست دارم ویلای دایی غفور رو.با دیوارهای چوبی،اون پله های آهنی که از بیرون ساختمون میره طبقه دوم.اون...